دانلود رمان ترسناک و معمایی انقراض نسل جاودان
⭐️ دانلود رمان انقراض نسل جاودان
⭐️ خلاصه رمان انقراض نسل جاودان:
جهنم پشت این دیوار است!
با نقش فریبندهاش بوی خون میدهد؛ بوی خون انسانهایی که هرگز برنگشتند!
انسانهایی که مانند ما نفس میکشیدند، زندگیشان را میکردند و حال تماشا کن؛ چه سردرگم میچرخند!
اهمیت ندارد تو که هستی، از زندگیات سیر شدهای یا به دنبال آرزوهایت میدوی؛ تو تنها خواهی مُرد!
مرگ؛ در تقاص با جاودانگی!
⭐️ قسمتهایی از این رمان:
با تقهای که به در خورد، سرش را بالا گرفت و جواب داد:
-بله؟
صدایی از پشت در گفت:
-منم.
-بیا داخل راوون.
در باز و راوون داخل شد؛ به او نگریست.
-چیزی شده؟!
راوون جواب داد:
-آره؛ کارت دارن.
-چیکار؟!
-خودت برو.
بلند شد و بعد از تکان دادن سری، به سمت در رفت و خارج شد.
داخل محوطهی درحال ساختِ اردوگاه شد و به سمت کلبه رفت.
دری زد و داخل شد.
-سلام، با من کاری داشتین رئیس؟
سرش را از لای لاشهی حیوان بلند کرد و جواب داد:
-آره!
بلند شد و همانطور که به سمت میزش میرفت و خونهای دور دهانش را پاک میکرد، گفت:
-تعارفت نمیکنم بشینی؛ چون باید کاری انجام بدی.
-چه کاری؟
پشت میزش نشست و پاسخ داد:
-باید به مخفیگاه بری و اجساد رو جمع کنی.
-چرا؟
-چون من میگم. اینجا قراره به یه محل تفریحی تبدیل بشه، نه یه قتلگاه.
-چشم، الان میرم و جمعشون میکنم.
-خوبه!
از کلبه خارج شد و به جنگل رفت.
مقابل درخت ایستاد؛ ضربهای به وسط درخت زد که صدایی داد و از هم باز و تبدیل به یه سوراخ شد.
سوراخی بزرگ و تونل مانند!
داخل شد و با چشمان تیزبینَش، بدنهای اجساد خونین را در آن تاریکی یافت.
دو تا از اجساد را برداشت.
باید بدنها را تکهتکه میکرد تا نابود کردنِشان راحتتر باشد؛ بنابراین آنها را به کلبهی خودش برد.
اجساد را روی زمین انداخت و به سمت خنجرِ مخصوص روی میز رفت.
بعد از انجام کارش، تکههای بدن را داخل پلاستیکی ریخت و به سمت دریاچه به راه افتاد.
پلاستیک را داخل دریاچه انداخت و برگشت.
⭐️ مطالب پیشنهادی برای رمان انقراض نسل جاودان؛
⭐️ نظر شما در مورد دانلود رمان انقراض نسل جاودان چیست؟
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
⭐️برای عضویت در انجمن رمان ۹۸ کلیک کنید.⭐️
در صورت نیاز رمز فایل: roman98.com
جهنم پشت این دیوار است!
با نقش فریبندهاش بوی خون میدهد؛ بوی خون انسانهایی که هرگز برنگشتند!
انسانهایی که مانند ما نفس میکشیدند، زندگیشان را میکردند و حال تماشا کن؛ چه سردرگم میچرخند!
اهمیت ندارد تو که هستی، از زندگیات سیر شدهای یا به دنبال آرزوهایت میدوی؛ تو تنها خواهی مُرد!
مرگ؛ در تقاص با جاودانگی!
سلام و خسته نباشید
رمانه به شدت زیبا، با قلمی زیباتر!⚘
سلام عزیزدلم، خیلی ممنون?
عالی رمانی بسیار زیبا از کیمیا جان
سپاس گلم ممنون از حمایتت?
عالی.
خسته نباشید.
خیلی متشکر?
رمان خیلی خوبی بود:) موفق باشی عزیزم???????
خیلی ممنون گلم?
همچنین 🙂