دانلود رمان نطفه ی انتقام (جلد دوم حربه ی احساس)
– چرا خشکت زده آوین؟ بیا دیگه.
با صدای رضا سریع به سمتش رفتم که به طرف آسانسور سفید براقی که اون گوشهی سالن بود، میرفت. رضا داخل آسانسور رفت و من هم بلافاصله داخل شدم. دکمهی هشت رو فشار داد و آسانسور حرکت کرد.
به شمارهی دکمهها نگاه کردم. تا عدد یازده داشت! تعجب کردم. یازده؟ یازده طبقه؟
آسانسور تماماً شیشهای بود. سقف، کف و بدنه؛ انگار روی هوایی! به زیر پام نگاه کردم و با دیدن اون همه ارتفاع از ترس قلبم درد گرفت!
دستم رو روی سـینهم گذاشتم و گفتم:
– رضا حالم داره بد میشه!
رضا به سمتم اومد و دستش رو پشتم گذاشت و گفت:
– نترس آوین. مطمئن باش جای بدی نمیبرمت. بهت قول میدم من درمون این دردت رو دارم! میدونم چی کم داری. میدونم به چی احتیاج داری آوین؛ برای همین آوردمت اینجا.
نگاهش کردم و پرسیدم:
– ولی اینجا کجاست رضا؟ رئیس کیه؟ اون مَرده چی میگفت؟ داری من رو پیش کی میبری؟
پشتم رو فشرد و گفت:
– نگران نباش دختر! حواسم بهت هست. اینقدر نترس.
نگران نگاهش کردم و سـینهم رو فشردم. قلبم درد میکرد و تندتند میزد.
بالاخره آسانسور ایستاد و باز شد. به جایی که آسانسور توقف کرده بود نگاه کردم. یک اتاق بود. یک اتاق خیلی بزرگ. من و رضا از آسانسور خارج و وارد اون اتاق شدیم. اتاق تماماً ست طلایی بود. دو دست مبل داخل اتاق بود و انتهاش یک میز کار بزرگ و یک صندلی مشکی شیک پشتش بود. روی میز پُر از خرت و پرت و کاغذ و جاسیگاری و یک پیپ بزرگ بود.
توی اتاق، نزدیک به پنجتا پنجره با پردههای طلایی وجود داشت که همه کشیده بودن و از ورود نور به اتاق جلوگیری میکردن! اتاق تاریک و دلگیر بود. دیوارها با کاغذ دیواریهای طلایی پوشیده شده بودن و یک ساعت بزرگ روی دیوار نصب شده بود و تیکتاک میکرد. روبهروی میز کار هم یک الایدی گنده روی دیوار نصب شده بود و خاموش بود.
اطراف دیوارها و روی سقفها لوسترهای کوچیک و قشنگی بودن؛ ولی حیف خاموش بودن و حتی چلچراغ بزرگ سقف هم خاموش بود.
انتها و طرف چپ اتاق، یک دیوار تمام شیشه بود. دیوار از سقف تا کف کامل شیشه بود و میتونستم اونور شیشه رو که یک اتاق دیگه بود رو ببینم. اونطرف اتاق بود؛ اما زیاد هم شبیه نبود.
⭐️رمانهای پیشنهادی:
مارا در اینستاگرام دنبال کنید