دانلود رمان بدون شاهزاده
عذری خانوم سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد:
– آره همین کار رو بکن؛ حالا که میخوای روحیهات شاد بشه یه کار اساسی کن! اگر هم سمیرا بهت چیز گفت خودم آرومش میکنم.
یکم به چهرهی عذری خانوم نگاه کردم؛ شاید حتی نزدیک پنجاه سال هم نبود؛ اما این قدری که به خودش نرسیده بود پیرتر به نظر میاومد.
راستش فکر نمیکردم که کسی با این کارم موافق باشه یا حتی ذوق و شوق نشون بده؛ چه برسه به عذری خانوم!
آهی کشید و درحالیکه به اصغر لبخند میزد گفت:
– من هم یه زمانی خیلی نقاشی و رنگ کاری دوست داشتم. این قدر هنرهای مختلف رو دوست داشتم که نگو. ولی دیگه درگیر شوهرداری و بچهداری و مشکلات زندگی شدم که دیگه نتونستم به هیچ کاری برسم.
همچنان به چهرهاش نگاه میکردم.
انگار که داشتم یه حسهایی رو توی وجودش میفهمیدم!
اینکه آدمهای این جا، هرچند درگیر فقر و فلاکت و بدبختی بودن؛ اما ته قلبشون هنوز دلشون میخواست امید داشته باشن.
عذری خانوم همون جا یه زیرانداز انداخت و نشست که اصغر رو نگه داره تا وقتی که کار رنگکاری تموم بشه.
به کمک نردبون، دیوارهای خونه رو هم کاملاً رنگ کردم و بعد با رنگ سیاه مشغول زدن طرحهای ویکتور و گل و گیاه روی دیوار شدم. نگین هم دلش میخواست نقاشی بکشه؛ اما عذری خانوم بهش
گفت بهتره این کار رو به من بسپاره.
نگین هم حرف گوش کرد و داخل خونه رفت تا قالی ببافه.
کار نقاشی هم تموم شد و من با کمر درد وسط حیاط نفس عمیقی از رضایت کشیدم.
عذری خانوم هم بلند شد و اومد اصغر رو به دستم داد :
– خسته نباشی فرشته، خیلی قشنگ شده، یه روز بیا خونهی ما رو هم رنگ بزن.
با تعجب بهش نگاه کردم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
– واقعاً؟ اینقدر خوشتون اومده؟
سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد:
– آره بابا، حیاط رو نگاه کن؛ مثل دسته گل کردی. هم تمیز و هم خوشگل؛ فقط نمیدونم این طرحها رو از کجا بلد بودی که کشیدی؟
با یکم خجالت گوشهی موهام رو از زیر روسری خاروندم:
– والا چی بگم؟ کاغذدیواری اتاق ناخواهریهام از این طرحها داشتن و جاهای دیگه هم دیده بودم.
سری تکون داد:
– خیلی قشنگ نقاشی میکنی! شاید بتونم بعضی از این همسایهها رو راضی کنم براشون نقاشی کنی و یه پولی هم بگیری.
به فکر فرو رفتم. به شغلهای زیادی فکر کرده بودم؛ اما هیچ کدوم رو عملی نمیدونستم. هرچی هم سعی میکردم دنبال کار بگردم جور نمیشد. اگه این طوری میتونستم یه جوری خودم رو بالا بکشم واقعاً خوب بود.
عذری خانوم خواست اصغر رو بده به من و به خونشون برگرده که صدای کلید توی قفل قدیمی در ورودی اومد و سمیرا و نسترن داخل اومدن.
سمیرا با دهن باز و به سختی سلام کرد و من و عذری خانوم جوابش رو دادیم.
نسترن با خوشحالی به حیاط نگاه کرد:
– وای، چه قدر حیاط خوشگل شده.
سمیرا ولی چندان راضی و خوشحال نبود.
با حال زاری به من گفت:
– فرشته این چه کاری بود که کردی؟ حالا من با اون شوهر مفنگیم چیکار کنم؟ وای خدا حرف مردم رو چیکار کنم؟
⭐️ دلنوشتههای پیشنهادی:
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
سیاهی، سیاهی و سیاهی، اطرافش را پوشانده بود. هیچکس او را دوست نداشت و خوب میدانست او هم انتظاری از آنان ندارد. هدفهایش، عظیمتر از چیزی بود که در عمق وجودش میاندیشید و آگاه بود یک روز شاهزاده سوار بر اسب سفیدش، به دنبالش میآید و رویایش را در واقعیت میسازد؛ اما رفتهرفته، قاب خیال از ذهنش پر کشید و آنگاه بود که فهمید خودش باید قدم بردارد.
موفق باشی.
خسته نباشی آفسای عزیزم خیلی لذت بردم💓
خسته نباشی گلم💜
شاهد موفقیتهای بیشترت باشیم☺️