دانلود رمان عاشقانه و فانتزی واریورس
داستان، ماجرای تاریکی و روشنایی است! اهریمنی که باعث میشود جنگجویانی با قدرتهای ناهمسان در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند کهکشان را در هالهای از امنیت نگه دارند. اهریمنی که رازهای شیاطینیاش نمیتواند مانع قهرمانانی شود که عهد کردهاند پردهی این نمایش را کنار بزنند و سکانس آخر را اکران کنند!
تمام مسیر، توسط سربازان زیموتی کنترل میشدم و این من رو به شک میانداخت. این ماموریت اگه برای من مهم باشه، برای بچهها سرنوشت سازه! آب دهنم رو قورت دادم و منتظر ایستادم تا اسکنر، من رو اسکن کنه. رباتی که ترکیب جالبی از رنگ سبز و طوسی بود، جلو اومد و گفت:
– نورا مندسون، شما میتونید وارد بشید!
لبخند کمرنگی زدم و با دستم، موهام رو به سمت عقب هدایت کردم. دست چپم رو داخل جیب شلوارم کردم که باعث شد گوشهی کتم کمی به سمت عقب بره. یک تای ابروم رو بالا انداختم و خیلی محکم قدم برداشتم! به سربازها و رباتهایی که همه جوره مراقبم بودن، توجهی نکردم. به جای لبخند، حالا پوزخند بود که روی لـ*ـبم نمایش اجرا میکرد. اونا اینقدر احمقن که فکر میکنن من میخوام بهشون حمله کنم؟ البته، شاید حق داشته باشن! با بلاهایی که پدر من… رشتهی افکارم با دیدن رهبر زیموتی پاره شد! اولین چیزی که موجب میشد جذب رهبر زیموتی بشی، چشمهای بیش از اندازه مشکی و گیرای اون بود! دست به سـ*ـینه ایستاده بود تا من بهش برسم. لباس سرهمی و تنگ چرمی سفید رنگش، با دیوارهای سالن تناسب جالبی ایجاد کرده بود! جلوش ایستادم که با لبخندی سر تا پاهای من رو از نظر گذروند. خیره به چشمهام گفت:
– نورا مندسون!
شونهای انداختم بالا و گفتم:
– نمیخواید ازم پذیرایی کنید؟
لبخندش کش اومد که باعث شد اون پوست جذاب و برنزهاش تکونی بخورن! دستش رو به سمت اتاقی که پشت سرش قرار داشت، دراز کرد و گفت:
– بفرمائید!
میدونستم از روی تمسخر داره این کار رو انجام میده؛ اما من با خودشیفتگی و جسارت تمام جلوتر راه افتادم و به داخل اون اتاق رفتم. فضایی تقریبا بزرگ که رنگ تمام دیوارهاش آبی بودن و گاهی لیزرهای سفید رنگ، بهشون روح میدادن! رهبر زیموتی تنها داخل شد و به سربازهایی که پشت سرش میخواستن داخل بشن، گفت:
– بیرون منتظر بمونید.
یعنی به من اعتماد کرده؟ بعید میدونم! صندلی مثلثی مخصوصش که به رنگ آبی بود رو کشید و گفت:
– بشین!
زیر لب تشکری کردم و روی صندلی نشستم. دستهام رو روی میز سفید و لیزری جلوم گذاشتم. رهبر زیموتی درست رو به روم نشست و گفت:
– چی باعث شده که به اینجا بیاید؟
خواستم حرفی بزنم که دستش رو آورد بالا و گفت:
– این رو میدونم که نیومدید تا حرفهای هم گروهیاتون رو تکرار کنید!
لبخندی دندون نما زدم و گفتم:
– از هوش و ذکاوتتون زیاد شنیده بودم.
ابرویی انداخت بالا و گفت:
– اینجا زیموتی هست و خب طبیعیه که افراد باهوشی در این سیاره زندگی کنن!
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
– درسته. تمامی افراد اینجا توی سیستمهای اطلاعاتی و هک و سازماندهی پهبادها حسابی ماهر هستن!
نفس عمیقی کشید و گفت:
– پس بهتره دلیل اومدنتون رو بگید.
نگاهم رو خاص کردم و گفتم:
– میدونم زرنگتر از اون چیزی هستید که راز زندگی من رو ندونید!
اخمهاش رو در هم کشید و من موفقیت اولم رو به دست آوردم. نقطه ضعفش!
– این رو هم میدونم راز زندگی من، یکی از بدترین خاطرات زندگی شماست…
میون حرفم پرید و گفت:
– حرف اصلیت رو بگو!
زل زدم تو نگاهش زل زدم و گفتم:
– اقامت!
تکخند عصبی زد و گفت:
– شروع شد!
سرم رو تکون دادم و با انگشتم، کف دست راستم رو لمس کردم. لیزرهای خوشرنگ قرمزم، فضا رو احاطه کردن و رهبر زیموتی با تعجب نگاهشون کرد. خیلی جدیتر از حد معمول گفتم:
– اینها رو میبینی؟ چند وقته دنبالشونی؟
به اطلاعاتی که لیزرها پخش میکردن، نگاه کرد و ناباور گفت:
– این…این…
رمان فوبیا
رمان آژنگ
رمان ماهیت نهفته
دلنوشته دستانت را به من امانت بده
دلنوشته مرگ واژه غریبی است
دلنوشته جوهر هزارتو
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
داستان، ماجرای تاریکی و روشنایی است! اهریمنی که باعث میشود جنگجویانی با قدرتهای ناهمسان در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند کهکشان را در هالهای از امنیت نگه دارند. اهریمنی که رازهای شیاطینیاش نمیتواند مانع قهرمانانی شود که عهد کردهاند پردهی این نمایش را کنار بزنند و سکانس آخر را اکران کنند!
خسته نباشین خانم فارسی و ذکاوت🌹
رمان زیبایی بود با ایدهای ناب🌱
موفق باشید
با آرزوی موفقیت براتون بچهها
فوقالعاده
برای بار دومه رمان رو میخونم و حیفم اومد نظرم رو نگم. سیر رمان غیر قابل پیش بینی و هیجانانگیز بود
این رمان یک فانتزی فوق العاده بود که از خانم و فارسی و همکارشون بعید نبود، کارتون حرف نداشت. امیدوارم رمانهای فانتزی بیشتری ازتون بخونم🌹🌹