دانلود رمان په ژاره
آب دهانش را قورت داد و مردمک چشمهایش را به سمت پدرش حواله کرد. علی بدون اینکه شیشههای ماشین را بالا بکشد، ماشین را خاموش کرد و رو به کمند گفت:
– خب من اینجا منتظرت میمونم تا تو برگردی.
قلب کمند از تپش ایستاد، زبانش را بر روی لـ*ـبهای خشکش کشید و گفت:
– یعنی شما نمیاین؟
علی دستش را به سمت عینکش برد و آن را بر روی بینیاش جابهجا کرد. بدون اینکه به کمند نگاه کند، لـ*ـب زد:
– نه، قبلا اومدم و محیطش رو دیدم و الان تو تنها باید بری.
کمند دستهایش را در هم قلاب کرد و مجدد نگاهش را به مؤسسه دوخت. حتی دیدن تابلوی پر نقش و نگارش هم استرس را از او دور نکرد. قبل از اینکه حرفی بزند، علی به سمتش خم شد و دستگیرهی در را باز کرد. باد به داخل ماشین وزید و عرق نشسته بر پیشانی کمند را خشک کرد.
علی با آرامش رو به کمندی که خیره به مؤسسه بود، گفت:
– مطمئن باش نیومدن من به نفعته.
سپس لبخندی بر روی لـ*ـب نشاند، سرش را به سمت کمند خم و دستش را جلوی او آورد. نگاه کمند با مکث بر روی دست پدرش و سپس، به چشمهایش کشیده شد. علی وقتی نگاه کمند را بر روی خود دید، با لبخند گفت:
– با دو تا انگشت و نصفی قول بده که با لبخند از اون در میای بیرون.
بعد از اتمام حرفش، با ابروهای پرپشتش به دستش که تنها دو انگشت و نصفی داشت، اشاره کرد. کمند لبخند مسخرهای بر روی لـ*ـب نشاند، از آن لبخندهایی که نه چال گونهاش نمایان میشد و نه کنار چشمهایش چین میافتاد.
لـ*ـب بالاییاش را به دندان گرفت و با مکث، دو انگشتش را به انگشتهای پدرش چسباند و لـ*ـب زد:
– با دو تا انگشتم قول میدم که با لبخند برگردم.
علی دست دیگرش را به سمت دست کمند آورد و انگشت دیگرش را گشود، حال سه انگشت کمند بر روی دو انگشت و نصفی علی قرار داشت.
– با سه تا انگشتت قول میدی که با لبخند برگردی.
کمند لـ*ـبهایش را بر روی هم قرار داد و با مکث، دستش را از پدرش جدا کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از ماشین پیاده شد.
درب ماشین را بست و دستی به پایین مانتویش کشید. با استرس مرتب بودن روسریاش را در شیشهی ماشین بررسی کرد و با کشیدن نفسی عمیق، به آن طرف خیابان گام برداشت.
زنجیر کیفش را محکم در دست گرفت و خودش را به آرامش دعوت کرد. قلبش آرام گرفته و استرسش کم شده بود. گوشهی لـ*ـبش را گاز گرفت و جلوی ساختمانی با نمای سفید ایستاد. نفس عمیقی کشید و بوی رنگ به مشامش خورد. مثل همیشه، بوی رنگ حالش را خوب کرد و لبخند بر روی لـ*ـبهایش آورد. زنجیر کیف را بر روی شانهاش بالا کشید و با گامهایی که سعی در استوار بودن آنها داشت، به داخل مؤسسه گام برداشت.
تنهای بیهمتا | حسینعلی مبینی کشه کاربر انجمن رمان ۹۸
چهارچوب خیال | Mitra_Mohammdi کاربر انجمن رمان ۹۸
دختران اورشلیم | اهورا تابش کاربر انجمن رمان ۹۸
مجموعه اشعار قمر نقرهای | نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان ۹۸
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آنچه تصور میکرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکستهاش، گوش آسمان را کَر کند.
فوقالعاده و زیبا