دانلود رمان کین
⭐️ دانلود رمان کین
⭐️خلاصه رمان کین:
با خوشحالی قدم برمیداشت. اشکی که بیاختیار از چشمانش میچکید، از شوق بود. شوق دیدن دوبارهی چشمان باز و حمایتهای برادرش. وقتی که برادرش را غرق در خون دیده بود، دنیا روی سرش آوار شده و حس میکرد یکی از پشتیبانهایش را از دست داده.
حس پوچی میکرد، اما حالا خبر به هوش آمدن برادر عزیزش، چنان شادی و سروری در وجودش نهاده بود که اگر تمامی فیلسوفان و دانشمندان دنیا هم جمع میشدند و به هر لغت نامهای متوسل میشدند، باز هم نمیتوانستند واژهای برای توصیفش بیابند. قلبش از هیجان و شوق، خودش را به قفسهی سـ*ـینهاش میکوبید. انگار که آن ماهیچهی حیات بخش، میخواست از حصار تنش خارج شود. وارد اتاق که شد، با دیدن دکتر که بالای سر آرکا ایستاده بود و داشت او را معاینه میکرد، مردمکهایش در دریایی لرزیدند. با دیدن چشمهای باز برادرش، خدا را برای هزارمین بار شکر کرد و با صدایی لرزان، خیره به نیمرخ بیحال او زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
– آرکا…
اشک از دیدگانش سرازیر بود و هیچ تلاشی برای ممانعت از ریزش آنها نمیکرد. برای به هوش آمدن برادرش از شوق میگریست. اویی که همیشه و در هر موقعیتی سعی کرده بود خود را جدی جلوه دهد، حال میگریست و هیچ نمیخواست در قالب آن آذین سنگی برود. حداقل الان نمیخواست.
تا به امروز هیچکس نه خوشحالیاش را دیده بود و نه غم و ناراحتیاش را، امروز در مقابل دیگران به خاطر به هوش آمدن برادر عزیزتر از جانش به پهنای صورت اشک میریخت و هیچ ابایی از آن نداشت.
مگر او احساس و عاطفه نداشت؟ مگر دل نداشت؟ سرش را به طرفین تکان داد و لبخندی زدی.
لبخندی رو به برادرش که نگاه پُرمحبتش را تقدیم مردمکهای لرزانش میکرد. نگاهش به آذین، همان نگاه مهربان و پرمحبت بود، اما بیاختیار با این نگاه باعث شده بود که آذین متوجهی دردش شود و دلواپسی و نگرانی دوباره در دل و جانش رخت بشورند.
با صدای پدرش به خود آمد و اشکهایش را پاک کرد. دندان روی هم فشرد، گویی که با وجود عشقی که به فرزین داشت، هنوز هم یاد گذشته میافتاد و این باعث میشد که نخواهد پیش چشم مردی که از کودکی باعث از بین رفتن احساساتش شده، گریه کند.
حتی او را مقصر حال بد آرکا میدانست و مطمئن بود که کامران آریافر، با آرکا مشکلی ندارد و همزمان از این هم اطمینان کامل داشت که کامران کسی نبود که به خاطر دشمنی با مردی، فرزندش را مورد اصابت قرار دهد. پس به همین دلیل، پدرش را مقصر دانسته و خشمش نسبت به او دوچندان شده بود.
فرزین که تا آن لحظه دربرابر نگاه پُرخشم آذین سکوت کرده بود، چشم از آن مردمکهای نافذ گرفت و به سمت تـ*ـخت رفت و با صدایی که از شادی میلرزید، گفت:
– حالت خوبه پسرم؟ آقای دکتر؟ وضعیتش چطوره؟
دکتر که استرس مشهود در لحن او را دید، لبخندی زد و با لحن سرشار از آرامش طوری که اطمینان را به تمام رگهای فرزین تزریق میکرد، جواب داد:
– خیلی خوبه. آقازاده توان بدنیشون خیلی خوبه، ولی باید یه چند روزی رو استراحت کنن تا زخمشون کاملا بهبود پیدا کنه. با اجازهتون من برم کارای زیادی دارم.
با حرفهای دکتر، خیالش از بابت حال پسرش راحت شد و رو به او سری تکان داد و او از اتاق خارج شد.
آذین که کلافه از حضور پدرش، وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بود، با شنیدن لحن صدای دورگهی آرکا، از خدا خواسته جلو رفت.
⭐️رمانهای برگزیده پیشنهادی:
رمان رگ بی رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸
رمان غموض جان | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان امپراتریس | محدثه فارسی نویسندهی انجمن رمان ٩٨
رمان توازن جاودانه | ZaHRa کاربر انجمن رمان ۹۸
مارا در اینستاگرام دنبال کنید