هیچوقت چرخ زمانه به خواست ما نمیچرخه. هیچوقت اون چیزی که تصور میکنیم پیش نمییاد و درست جایی که فکر میکنی زندگی قراره روی خوش خودش رو بهت نشون بده، اونی که منتظرش بودی بشه، جلوی راهت هزارتوی مشکلات جوانه میزنه و زندگی دختری از جنس مهربونی و از تبار شیطنت رو توی آتیش درخشان خودش فرو میبره که پایان نامعلومی داره.
همهچیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع میشود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچکس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازهوارد مرموز به شهر باشد. حال این تازهوارد با شعلههای سیاه و آبیرنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطرهها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکلهی شورشیها، زندگی ورق تازهای را باز کرد و بیخیال همهچیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.
زمانی که ویروس ناشناختهای بر جهان چیره میشود، دانشمندان برای کشف درمان اقدام میکنند. بیآنکه بدانند وقتی کسی تصمیم میگیرد به واسطهی علم دنیا را نابود کند، خطرناکتر و مخربتر از آنی است که بتوانند آن را جبران کنند!
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آنچه تصور میکرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکستهاش، گوش آسمان را کَر کند.
افسوس که طالع شوم آنان، تنها یک فام داشت. آنها پا بر تارهایی نهاده بودند که آواز مرگبار آنان را فرا میخواند و حتی قهارترین بازیکنان هم جان میدادند و جان میگرفتند. شیطنتهایی که اندکاندک قربانی سرنوشت میشدند و مظلومانی که بیگنه در آذر اقیانوس سرخ در انتظار یاری از سوی دیگران بودند.
در پس پردازش مغز از حقایقی که وجود دارند، مسائل طوری در ذهن ما پابرجا میشوند که هیچ نقطه انطباقی بر اصل خود ندارند. حالا که او بیشتر از یک نفر را درون خود جای داده، به ناچار با جاری شدن خون سمت اهداف آن اصوات حرکت میکند. میان همهی رنجشهایی که سوزش دستانش به دور جان دوپایان تحمیلش میکنند، مغز به ناچار از پانسمان کردن جراحت حقیقتی که سالهاست بهبود یافته دست میکشد؛ حقیقت وجود مادر.
رامینی که حدود دو سال است حافظهی خود را از دست داده، درگیر مسائلی میشود که ریشه در گذشتهی خودش و مرگ فردی دارند که در نوزده سالگی، چشم از دنیا بسته. آروین دوستی که از بچگی همراه رامین بوده، کنارش است تا گذشته را به یاد آورد؛ در حالی که رامین به طور کامل حافظهاش را به دست نیاورده است. حالِ رامین، کمک پدر همان پسری که در نوزده سالگی بر اثر سانحه مرده را میطلبد تا حقایق روشن شوند؛ هرچند که خودِ رامین این موضوع را نه میپذیرد، نه انکار میکند.
موجودی غریب در این مغز لانه کرده است. قیام او پس از انتخاب تولد در بدن یک میزبان، برای شروع جوانی امیرعلی دردسرساز میشود. میزبان او بجز یک آدمیزاد تکراری، چیز دیگری نیست. انسانی که به دست به دنیا آورندهی خود در هم شکسته و سالها را در فقر محبت سپری کرده، به فردی با ژنتیک مختل تبدیل میشود. ژنتیک مختل او را وا میدارد که دنیای نفرتانگیز و زیر لایههای پر از پوچی و پلیدی آن را بیشتر از چیزی که باید باشد، بفهمد و تحمل کند.
او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن، زیر لـ*ـب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم میداند. چارهای جز به بهدست آوردن آزادی ندارد و با عجز به هر ریسمانی چنگ میزند و سرانجام همان ریسمان او را به دار میآویزد!