خودم را میان ظلمات ابدی گم کردهام. نمیدانم کجا هستم و یا کِی اینجا آمدهام، فقط میدانم از آغاز این ماجرا دارم فرار میکنم، فرار از طلسمی که دنبالم نیست؛ چون زنجیرهایش از گردنم آویزان است، من همراهم میبردمش. دلیل فرارم را همراهم میآورم . من چشمانم را به خون آغشته کردهام و اکنون وقت زجرکشیدنم است.
گاهی با یک شروع ساده میتوان پایانی خوش را به ارمغان آورد. حال میخواهد آن آغاز با یک تصمیم بزرگ یا کوچک باشد. داستان دربارهی دختریست که با توجه به علاقه و هدف مهم زندگیش، آشپزی، تصمیمی میگیرد که دورانی عجیب به زندگیش میدهد. همان تصمیم او را وارد بازیهایی میکند؛ بازیهای خطرناکی که رنگ و بوی حقیقت دارند.
مرگ! کلمهای که مو را به تن آدم سیخ میکند! انتقام! تلافی! دختری که تقاص میدهد! دختری که به پای گذشتهاش میسوزد! اشتباهی در کودکی... دنیای جوانیاش را ویران میکند! صدای زجههایش در خندههایی که بوی مرگ میدهد، گم میشود! آیا پونه از این سایهی شوم رهایی مییابد؟!
داستانی از چهار دوست و یا شاید چهار دشمن! چهار نفر که سرنوشتشان بههم وابستهاست و… دختری از تبار آتش و دختری از اجداد کنترل کنندگان آب، پسری به خاکی خیابان و پسری از جنس صاعقه! قصهای از چهار راز در وجود چهار الهه! شاید دگر وقت پیدایش پنهانهاست...که میداند؟