سلام سردارِ آسمانی.
سلام مجاهد راه حق و خدا.
سلام اسطورهی کودکیهایم.
سلام قهرمان کودکان مظلوم و بیگنـ*ـاه.
چهل روز از نبود وجودت در هستی بیکران میگذرد؛ چهل روز میگذرد که سردار بیباک ایرانمان را به دستان خاک سپردهایم.
سردار، چه عاشقانه پرِ پرواز را به سوی عرش الهی گشودی و چه عاشقانه راهی خانهی ابدیات شدی!
چه مظلومانه تو را پرپر کردند و چه راحت تو را زیر علامتهای سؤال قرار دادند.
چه راحت وجودت را انکار کردند و تو را کوچک شمردند.
چه کردی با دلهای بیقرارمان، سردار؟
تو بودی که عشقت در وجود تکتک آدمها نفوذ کرده است و به عشق تو آمادهاند تا جان فدا کنند؟
با دلهایمان چه کردی که جان را فدای راهت میکنیم تا اهدافت را به ثمر برسانیم و سخت انتقامت را از دشمنان بگیریم؟
سردار دلها، خونت حقیقتی تلخ را برایمان آشکار کرد که در بیان و توصیفش عاجز هستیم.
زندگی چرخهای از تکرارهاست، چرخهای از تناقضها...
چرخهای که به دست بازی سرنوشت برای گروهی شیرین رقم میخورد و برای گروهی تلخ!
چرخهای که پایانش یا به دست خودمان رقم میخورد، یا به دست خدایمان و یا به دست دیگری...
زیبا زیستند، شیرین زندگی کردند؛ اما تلخ به پایان رسیدند.
پَر پروازشان را گشودند و ناخواسته راهی اوج آسمانها شدند.
یکی تحصیل کرده، یکی با خانواده، یکی دانشجو، یکی نوزارد و یکی تازه عروس و داماد...
همگی ناخواسته و به اشتباه پَر پروازشان سوخت و خاکستر شدند.
سرنوشتشان سقوط نبود؛ اما پروازشان با سقوط همراه شد...
فاخته جان؛
آن روزها تو فاخته بودی و من کبوتر جلد پنجرهای که به سوی مهد تو گشوده میشد.
این عاشق عاطل و باطل، شب تا صبح و صبح تا شب را به امید دیدار آن دو گوی سیاه که شبسیاهش را به سحرگه امید گره میزد، کنار همان پنجره میگذراند.
آه! کلمات عاجزند از توصیف حس زیبای کنار رفتن پردهای که مرز بود میان چشمانمان!
من، گم شدهام!
درکوچه پس کوچههای خیالها و آرزوهایم
همه جا تاریک است.
من، ترسیدهام!
نه از تاریکی
که از صدای زمزمه دستهایم ترسیدهام.
تو را صدا میزنند!
سوگند به عشقی که همچو شرارهای آتشین در دلم رخنه کرده است؛ من آمادهام تا همچو عقابی، پرواز را آغاز کنم. آغاز پروازی پرشور که با مهری ناگسستنی در آسمانها شروع
میشود!
سوقم میدهد به سوی پرواز. اوج گرفتن آسان است، لیک شروع سخت است! اما میدانی، ذوق رسیدن به آرزوهایم،
من حاضرم تا بیکرانها حتی بی بال پرواز کنم و عین افسانه ققنوس از بین بروم!
مقدمه:
سرانجام تو منجر به تاراج من شدی
و پایانِ تو شروعِ پایانِ من بود...
سایهی یک تیره ابر که باران چشمانم بود؛ بر روی صفحات کبود روزگار و خاطراتمان میبارید.
این تاراج، شروع یک فصل سرد و نژند بود که درون یک کلمهی حزین و تکراری، در تمامی دقیقهها که نه، در وهله به وهلهی لحظههایم خلاصه شده:
«بی تو»
«بی تو»
«بی تو»
«بی تو»
«بی تو…»
خلاصه کتاب:خیس میخورد یادت، در ژرفای تاریکی...میان انبوهی از نالههای باد و گریز آسمان از وحشت...نیستی و نخواهی آمد، میدانم که نمیشود!به کمک کشیده میشوم تا پرتاب به غم نشوم.در دورترینها، شاید هم نزدیک به تویی که جز وهم هیچ نیستی.
خانوادهی رمان ۹۸، با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
سایت رمان 98 همواره بروز ترین رمانهای نویسندگان را در اختیار اقشار مختلف جامعه میدهد تا به دلیل علاقه افراد به تکنولوژی امکان خواندن کتابهای متنوع را برای همه سنین راحتتر کند و سرانهی مطالعه جامعه رارونق بخشد.
هم چنین بخش انجمن سایت با هدف کمک و حمایت به افرادخوش ذوق و با استعداد ایجاد گشته تا ضمن نشر آثار در بهبود قلم عزیزان نیز سهمی داشته باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ۹۸ | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.