فاخته جان؛
آن روزها تو فاخته بودی و من کبوتر جلد پنجرهای که به سوی مهد تو گشوده میشد.
این عاشق عاطل و باطل، شب تا صبح و صبح تا شب را به امید دیدار آن دو گوی سیاه که شبسیاهش را به سحرگه امید گره میزد، کنار همان پنجره میگذراند.
آه! کلمات عاجزند از توصیف حس زیبای کنار رفتن پردهای که مرز بود میان چشمانمان!
روزای بارونی ... روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته ... گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه ... درد نبودن کسی که یه روزی بوده ... یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی ...
همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد ... شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد ...
روزای بارونی ... بازی سرنوشته ... امتحان پس دادن بنده هاست ... خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن ... وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن ... یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد ... یعنی عاشق تر می شن ... و پیش خدا عزیز تر ... یا اینکه ... سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن ... اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته ... این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین ... وگرنه سزاتون سقوطه!
آخرین نفسهایم را در قلبم حبس کردهام.
اشک در چشمانم حلقه میزند. اما از دوست داشتن او دست نمیکشم.
نفسهایم بوی درد میدهند. بوی اخطار سوختهای که زیر پایش له شد.
نمیدانم چرا تلاشی نمیکنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با
سرنوشت کنار بیام.
آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.
اجرای اتفاقات عاشقانه بین دو دانشجوی عکاسی به نامهای پدرام و هستی است که با به وجود آمدن مریضی
هستی و ورود یک زن به نام سحر به داستان، رابطهی پدرام و هستی دچار مشکلاتی میشود و ...
سوگند دانشجوی سال سوم رشته ی کامپیوتره تو یکی از شهرهای شمال.
یه دختر شیطون و شر که با همه ی شیطنت و شادی همیشگی که داره دلش از زندگیش پره. همه چیز از یهsms اشتباهی شروع میشهکه باعث آشنایی سوگند و مهران فرستندهsms میشه.
زندگی عجیب مهران و تنهایش و روحیه داغون مهران در ابتدا باعث بوجود اومدن یه احساس مسولیت برای سوگند میشه و وقتی میفهمه مهران تا حالا چند بار دست به خودکشی زده ولی موفق نشده
و باز هم می خواد کارش و تکرار کنه مصمم میشهکه به هر طریقی مهران و به زندگی و آینده امیدوار کنه. اما مهران با اصرار از سوگند می خواد که همه چیز حتی اون و فراموش کنه و
برای راضی کردن سوگند دلیلش و میگه که باعث میشه دنیا رو سر سوگند خراب بشه.
من از این خوبی هااز این بی کسی هااز این دلشوره هانمی هراسم...
خوبی تو برای تمام لحظات نفس کشیدن کافیست...
حتی کلمه هم عاجز میمانداین لفظ گرانکه لایق هیچ کس نیستاما ...
همه ی تو را در پناه توصیفش قرار می دهد...در برابر تو سر تعظیم فرود می اورد...
بزرگی ات را درخشنده تر میکند...حتی نوازش دستهایت هم تابان است...گرما بخش جان من است...تو باشی من هستم...
تو خوبی من خوبم... !حتی تنهایی ات لایق ستایش است...تو معنای تکاملی... در بند روزمرگی اسیری و من...تویی را میخواهم که گریبان گیر درد ادم های بد هنوز خوبی...!
بد مثل زشتی یک بغض... یا بدتر...بدتر از باور یک رویا...به بدی همه ی باور ها.
نگاه در چشمان بیمارش می دوزم! بغض را قورت می دهم…اما..نه نمی شود..همی شه باریدن یعنی زن..زن یعنی همی شه باریدن!
اینجا هوا ابریست…آنجا را نمی دانم !اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمی دانم !اینجا دنیایم اندازه *غ**و*شیست که یکبار هم لمسشان نکرده…اینجا…نجیبانه دور می شوم..نانجیبانه قلبم پا می کوبد!
اینجا زنی عاشقانه می بارد..اشتباه نکن…همه جا زنان می بارند…گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه…گاهی گاهی زنان تنها می بارند…بی هیچ بهانه...
مردی در حال بازگشت است؛ دیگری گندی که اولادش پدید آورده را جمع میکند؛ یکی هم در این میان دلشکسته است.خانوادهای بیخیال و پر امید؛ جمعیتی که به ندرت و استثناء میشود در آن فردی را یافت که افسرده باشد؛ کسانی که زندگیشان بر هم قلاب شده و اگر هوای دیگری را نداشته باشند، همهشان بازنده بازیی هستند که سرنوشتهایشان برایشان خواب دیدهاند؛ خوابی که یکوجب روغن رویش داشته باشد؛ البته در واقعیت خواب که نه! به هر حال ضربالمثلی بود در همین مایهها... .
زمانی که سورن، از انتظار کشیدن برای جرعهای آرامش خسته شده بود، شخصی متفاوت از دوردستها پیدا میشود تا در عمارت بزرگ خانوادهی سورن کار کند. در همین منوال، او برادرش، پارهی تنش را از دست میدهد. بیرمقتر از همیشه، نمیداند با خانوادهی آسیبپذیرش چه کار کند؛ اما کسی در همین حوالی، به کمک او میشتابد.
مقدمه:
سرانجام تو منجر به تاراج من شدی
و پایانِ تو شروعِ پایانِ من بود...
سایهی یک تیره ابر که باران چشمانم بود؛ بر روی صفحات کبود روزگار و خاطراتمان میبارید.
این تاراج، شروع یک فصل سرد و نژند بود که درون یک کلمهی حزین و تکراری، در تمامی دقیقهها که نه، در وهله به وهلهی لحظههایم خلاصه شده:
«بی تو»
«بی تو»
«بی تو»
«بی تو»
«بی تو…»
خانوادهی رمان ۹۸، با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
سایت رمان 98 همواره بروز ترین رمانهای نویسندگان را در اختیار اقشار مختلف جامعه میدهد تا به دلیل علاقه افراد به تکنولوژی امکان خواندن کتابهای متنوع را برای همه سنین راحتتر کند و سرانهی مطالعه جامعه رارونق بخشد.
هم چنین بخش انجمن سایت با هدف کمک و حمایت به افرادخوش ذوق و با استعداد ایجاد گشته تا ضمن نشر آثار در بهبود قلم عزیزان نیز سهمی داشته باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ۹۸ | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.