سالیان سال از آن ماجرای هولناک و شکست سخت و قسمی که خورده گذشته و اکنون پیشگویی میگوید او دوباره حمله میکند. قرنها پیش به کمک جادوگری نامرد حمله کرد؛ اما حال چه کسی میداند به کمک چه کسی؟ اویی که فراموش کرده خداوند هیچگاه بندگانش را رها نمیکند و همواره افرادی هستند که با کمک خداوند او را شکست میدهند. افرادی مانند آیریس؛ دختری با موهای سپید و یارانش. و به راستی که «شیطان» از آیریس میترسد.
همیشه در تنگنای یک خاموشی مطلق، روشنایی عمیقی نیز وجود دارد؛ اما گاهی داشتنِ این روشنایی زیبا، تاوان هم دارد. همانطور که یک چیز خوب، بدی هم دارد! جنگ تمام شده است؛ ولی همچنان دشمنان باقی ماندهاند. خونها ریخته شدهاند؛ ولی هنوز هم خونها برای ریختهشدن فراوانند و زندگی برای یک روح مرده، باز هم میتواند معنای زندگی داشته باشد! و اما اینبار و در این داستان، شیطان دیگر کیست؟ شیطانِ اهریمن و هیولای خونخوار، کیست؟
«هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگیات را عوض کند!» این جمله حکایت دختریست که تنها با سفر کردن به یک روستای متروک، سرنوشت و داستان زندگیاش را تغییر داد. افسانه، دختری که بدون اطلاع داشتن از حقایقِ وهمآلود آن روستای خونین و جهنمی، پا به آنجا میگذارد و ناخواسته درگیر ماجراهای فراوانِ خطرناکی میشود. پی به حقیقتهای مخفیِ عجیب و کهنهاش میبرد. زندگیاش با موجوداتی عجیب و افسانهای یکی میشود. برای بقا و زنده ماندن باید بجنگد و درنهایت، قلبش گرفتار عشقی ممنوعه، خونآلود و سراسر خطر میشود! عشقی که ممکن است حاصل نبردهای خونین و یک آیندهی سیاه باشد!
جهان رو به نابودیه و تنها راه نجات اون در کتابی افسانهای نوشته شده که خیلیها حتی وجودش رو افسانه میدونن و آخرین الههها جون خودشون رو فدا کردن برای تولد دو کودک که قدرت این رو دارن که دنیا رو نجات بدن؛ اما اونها کیان؟ آیا موفق میشن یا نه؟ خدا میدونه.
همهچیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع میشود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچکس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازهوارد مرموز به شهر باشد. حال این تازهوارد با شعلههای سیاه و آبیرنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطرهها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکلهی شورشیها، زندگی ورق تازهای را باز کرد و بیخیال همهچیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.
صندوقچهی قدیمی مادربزرگ همیشه مشغله فکریاش بوده؛ صندوقچهای که هیچگاه اجازهی دیدن محتویات آن را نداشت. اما این صندوقچه با مرگ ناگهانی مادربزرگش و شوکی که به خانوادهاش وارد میشود، حال به دست او افتاده و با دیدن محتویات آن، چیزی که هیچگاه تصورش را هم نمیکرد، با تشویش و نگرانی راهی یزد میشود؛ به امید اینکه بتواند حقایق را آشکار کند.
الههها شهرتشان به این است که در برابر اهریمنان از دنیا محافظت میکنند. کسی نمیداند که آنها خود دنیایی دارند که متفاوت است از دنیایی که آن را حمایت میکنند؛ مشکلاتی دارند و همراهی با دنیای ما را در الویت میگذارند.
شیطان جاودان، در سکوت ترسناکش عالم را نگریست؛ او ایدهای داشت! عالم هستی را نابود سازد و کیهان را بر پایهی پندار پلید خودش بسازد. در میان دریایی از ناامیدی، شش قهرمان قیام کردند تا آخرین باریکهی نور امید در دل جهان باشد!
داستان، ماجرای تاریکی و روشنایی است! اهریمنی که باعث میشود جنگجویانی با قدرتهای ناهمسان در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند کهکشان را در هالهای از امنیت نگه دارند. اهریمنی که رازهای شیاطینیاش نمیتواند مانع قهرمانانی شود که عهد کردهاند پردهی این نمایش را کنار بزنند و سکانس آخر را اکران کنند!