الههها شهرتشان به این است که در برابر اهریمنان از دنیا محافظت میکنند. کسی نمیداند که آنها خود دنیایی دارند که متفاوت است از دنیایی که آن را حمایت میکنند؛ مشکلاتی دارند و همراهی با دنیای ما را در الویت میگذارند.
هنگامی که چشم گشودم خود را میان مردمی یافتم که عقاید فرسودهی خود را مانند گرز آهنین بر سرم میکوبیدند و آرزوهایم را لگد مال میکردند. خاطرات گذشته مرا در خود حل کرده بود و درهای امید را به رویم بسته بود. و هنگامی که سراسر غرق در تاریکی این دنیا بودم، روشنایی وجودت مرا از برزخ وجدان رهایی داد.
زخم میزنی و نمیدانی ثبات جهانت لبخند کودکانهی من است. به بندم میکشی و خودت از نفسکشیدن میایستی. وجودت را از چشمان عصیانگرم دریغ میکنی؛ اما نمیدانی این تو بودی که از آغاز دیدارمان آتش به مخمل این جان لطیف زدی. نگاهت را دریغ، خندههایت را پنهان، دوریات را مجاز و من عاجز از ترس تو و اطرافیانم؛ همان اطرافیانی که پیوند یک خانواده را گسستند. من مادرم نیستم، من افرا هستم. من موهایم رد جادو دارد، خامت میکنم، خواهی دید.
افسوس که طالع شوم آنان، تنها یک فام داشت. آنها پا بر تارهایی نهاده بودند که آواز مرگبار آنان را فرا میخواند و حتی قهارترین بازیکنان هم جان میدادند و جان میگرفتند. شیطنتهایی که اندکاندک قربانی سرنوشت میشدند و مظلومانی که بیگنه در آذر اقیانوس سرخ در انتظار یاری از سوی دیگران بودند.
در پس پردازش مغز از حقایقی که وجود دارند، مسائل طوری در ذهن ما پابرجا میشوند که هیچ نقطه انطباقی بر اصل خود ندارند. حالا که او بیشتر از یک نفر را درون خود جای داده، به ناچار با جاری شدن خون سمت اهداف آن اصوات حرکت میکند. میان همهی رنجشهایی که سوزش دستانش به دور جان دوپایان تحمیلش میکنند، مغز به ناچار از پانسمان کردن جراحت حقیقتی که سالهاست بهبود یافته دست میکشد؛ حقیقت وجود مادر.
رامینی که حدود دو سال است حافظهی خود را از دست داده، درگیر مسائلی میشود که ریشه در گذشتهی خودش و مرگ فردی دارند که در نوزده سالگی، چشم از دنیا بسته. آروین دوستی که از بچگی همراه رامین بوده، کنارش است تا گذشته را به یاد آورد؛ در حالی که رامین به طور کامل حافظهاش را به دست نیاورده است. حالِ رامین، کمک پدر همان پسری که در نوزده سالگی بر اثر سانحه مرده را میطلبد تا حقایق روشن شوند؛ هرچند که خودِ رامین این موضوع را نه میپذیرد، نه انکار میکند.
موجودی غریب در این مغز لانه کرده است. قیام او پس از انتخاب تولد در بدن یک میزبان، برای شروع جوانی امیرعلی دردسرساز میشود. میزبان او بجز یک آدمیزاد تکراری، چیز دیگری نیست. انسانی که به دست به دنیا آورندهی خود در هم شکسته و سالها را در فقر محبت سپری کرده، به فردی با ژنتیک مختل تبدیل میشود. ژنتیک مختل او را وا میدارد که دنیای نفرتانگیز و زیر لایههای پر از پوچی و پلیدی آن را بیشتر از چیزی که باید باشد، بفهمد و تحمل کند.
دلتنگم و دلتنگ نبودى که بدانى چه کشیدم عاشق نشدى، لنگ نبودى که بدانى چه کشیدم...