پروانههای دشت دلم بهآرامی سمت شعلهی چشمانت که رازهای جهان را برملا میکند پر میکشند و جاودانه برایت آوازهی جان سپردن سر میدهند یاران از شهد نگاهت به وجد آمده و مات و مبهوت میمانند گویی شمعی بهآرامی در تاریکیِ دلشان افروخته شده و عشق را در تو کمین میکنند
لبخندهایم نقابی است برای دورماندن از هرگونه توجه توجههایی که گاه تنها برای فریب دادن، شکستن و سوءاستفاده از قلبِ خیلیخیلی کوچکم است بارها بهخاطر توجههایی که به آن کردهاند، شکسته است با لـبهایی متبسم بر رویش چنگی کشیدند با غضبهایی که هیچگاه قابل فراموشی نیست، مورد سرزنش قرارش دادند بزرگترها تِرمیناتورهای انساننمایی هستند که هر کدام بارها برندهی جایزه اسکار شدهاند
گاه در خلوت انبوه افکارم را پشتسر میگذارم و تنها به یک چیز میاندیشم: -در آنطرف مرز چه میگذرد؟ ندای درونم به آنی، مواجوار گلوگاهم را میفشارد و با بیمیلی لـ*ـب میزند: -مرزهای دروغ را که جابه جا کنیم، واقعیت را مییابیم و اگر مرزهای واقعیت را برهم زنیم دروغ را! نهایت سکوت میکنم و قدم به مرزهای ناشناختهای میگذارم که روزی سعی در انکارشان را داشتم.
زندگی پر از فراز و نشیبهاست! لیانای داستان ما هم گذشته بسیار سختی رو پشت سر گذاشته و به امید اینکه آیندهی روشنتری داشته باشه، روزهاش رو میگذرونه اما تقدیر همیشه هم قرار نیست فقط و فقط ضربه بزنه، بلکه گاهی هم یک دفعه یک چیزایی رو بهت میده که همیشه توی رویاهات میدیدی! لیانا هم طی اتفاقاتی معجزهی واقعی رو حس میکنه و در این راه با افرادی خاص آشنا میشه که آیندهش رو رقم میزنن؛ خصوصاً کسی که عشقِ لیانا میشه.