از یک آشوب شروع شد، آشوبی که زندگی همهی ما را به یک ویرانه بدل کرد. آشوبی که از یک گذشتهی پنهان سرچشمه گرفته بود. گذشتهای که همانند ریشههای زهرآلود، به سرنوشتمان رسوخ کرد و زهر خود را به هر نحوی به همهی ما چشاند، اما در این میان شیرینترین اتفاق زندگیمان رقم خورد؛ اتفاقی به شیرینی یک عشق... .
الههها شهرتشان به این است که در برابر اهریمنان از دنیا محافظت میکنند. کسی نمیداند که آنها خود دنیایی دارند که متفاوت است از دنیایی که آن را حمایت میکنند؛ مشکلاتی دارند و همراهی با دنیای ما را در الویت میگذارند.
هنگامی که چشم گشودم خود را میان مردمی یافتم که عقاید فرسودهی خود را مانند گرز آهنین بر سرم میکوبیدند و آرزوهایم را لگد مال میکردند. خاطرات گذشته مرا در خود حل کرده بود و درهای امید را به رویم بسته بود. و هنگامی که سراسر غرق در تاریکی این دنیا بودم، روشنایی وجودت مرا از برزخ وجدان رهایی داد.
زخم میزنی و نمیدانی ثبات جهانت لبخند کودکانهی من است. به بندم میکشی و خودت از نفسکشیدن میایستی. وجودت را از چشمان عصیانگرم دریغ میکنی؛ اما نمیدانی این تو بودی که از آغاز دیدارمان آتش به مخمل این جان لطیف زدی. نگاهت را دریغ، خندههایت را پنهان، دوریات را مجاز و من عاجز از ترس تو و اطرافیانم؛ همان اطرافیانی که پیوند یک خانواده را گسستند. من مادرم نیستم، من افرا هستم. من موهایم رد جادو دارد، خامت میکنم، خواهی دید.
افسوس که طالع شوم آنان، تنها یک فام داشت. آنها پا بر تارهایی نهاده بودند که آواز مرگبار آنان را فرا میخواند و حتی قهارترین بازیکنان هم جان میدادند و جان میگرفتند. شیطنتهایی که اندکاندک قربانی سرنوشت میشدند و مظلومانی که بیگنه در آذر اقیانوس سرخ در انتظار یاری از سوی دیگران بودند.
اتفاقات ترسناک، غیرقابل باور و عجیبی درحال شکل گیری است؛ اتفاقاتی که هیچ منطقی پشت سرشان نیست. حقایق پشت پرده که دست یاری به سمت او دراز کردهاند. و اینک خانهای متروکه، تسخیر شده است. معمای ترسناکی که بند به بند وجودشان را به بازی گرفته و ناخواسته وارد مسیری فرا طبیعی میشوند و در این سیاهی اتفاقات، به دنبال کورسویی نور میگردند، به امید نجات و رهایی!
چند سالی میگذرد و همچنان در خاطرم پررنگ، بالاخره رسیده بود. با شوق به استقبالش میرفتم؛ اما از من رو گرفته بود. نمیگذاشت که چشمانش را ببینم؛ جوابم را نمیداد! گناهی مرتکب شده بودم که اینگونه سرد شده نگاهم میکرد؟ سرم را به زیر انداختم؛ خونهای زیر پایم را نگاه میکردم. ناباور نگاهم را بالا کشاندم. چشمهایش غزلی را زمزمه میکردند... .
سوگند برای آرام کردن قلب و تنبیه عقل خود که ناخواسته در منجلابی فرو میرود و رهایی از آن، راه بسی دشواری است؛ گره زندگیاش را با گرهای بزرگتر کور میکند! این گرهها در خود میپیچند، بزرگ و بزرگتر میشوند؛ اما سوگند، دست نیاز به سوی کسی دراز نمیکند و یک تنه جلو میرود، تا جایی که متوجه میشود که همیشه هم تسلیم نشدن در برابر شکست قابل قبول نیست؛ گاهی برای ایستادن، باید خم شد!
داستان، ماجرای تاریکی و روشنایی است! اهریمنی که باعث میشود جنگجویانی با قدرتهای ناهمسان در کنار یکدیگر قرار بگیرند تا بتوانند کهکشان را در هالهای از امنیت نگه دارند. اهریمنی که رازهای شیاطینیاش نمیتواند مانع قهرمانانی شود که عهد کردهاند پردهی این نمایش را کنار بزنند و سکانس آخر را اکران کنند!