لبخندهایم نقابی است برای دورماندن از هرگونه توجه توجههایی که گاه تنها برای فریب دادن، شکستن و سوءاستفاده از قلبِ خیلیخیلی کوچکم است بارها بهخاطر توجههایی که به آن کردهاند، شکسته است با لـبهایی متبسم بر رویش چنگی کشیدند با غضبهایی که هیچگاه قابل فراموشی نیست، مورد سرزنش قرارش دادند بزرگترها تِرمیناتورهای انساننمایی هستند که هر کدام بارها برندهی جایزه اسکار شدهاند
گاهی با یک شروع ساده میتوان پایانی خوش را به ارمغان آورد. حال میخواهد آن آغاز با یک تصمیم بزرگ یا کوچک باشد. داستان دربارهی دختریست که با توجه به علاقه و هدف مهم زندگیش، آشپزی، تصمیمی میگیرد که دورانی عجیب به زندگیش میدهد. همان تصمیم او را وارد بازیهایی میکند؛ بازیهای خطرناکی که رنگ و بوی حقیقت دارند.
مرگ! کلمهای که مو را به تن آدم سیخ میکند! انتقام! تلافی! دختری که تقاص میدهد! دختری که به پای گذشتهاش میسوزد! اشتباهی در کودکی... دنیای جوانیاش را ویران میکند! صدای زجههایش در خندههایی که بوی مرگ میدهد، گم میشود! آیا پونه از این سایهی شوم رهایی مییابد؟!