«هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگیات را عوض کند!» این جمله حکایت دختریست که تنها با سفر کردن به یک روستای متروک، سرنوشت و داستان زندگیاش را تغییر داد. افسانه، دختری که بدون اطلاع داشتن از حقایقِ وهمآلود آن روستای خونین و جهنمی، پا به آنجا میگذارد و ناخواسته درگیر ماجراهای فراوانِ خطرناکی میشود. پی به حقیقتهای مخفیِ عجیب و کهنهاش میبرد. زندگیاش با موجوداتی عجیب و افسانهای یکی میشود. برای بقا و زنده ماندن باید بجنگد و درنهایت، قلبش گرفتار عشقی ممنوعه، خونآلود و سراسر خطر میشود! عشقی که ممکن است حاصل نبردهای خونین و یک آیندهی سیاه باشد!
در راستای خیابان و در کنار صندوق پست، غمنامهای را از پرندگان سراغ میگیرم. در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند؛ گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم... . اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است؛ چیزی از آن نمیفهمم. هنوز هم منتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشوم، اما بازهم منتظر معجزهای میمانم... .
جهان رو به نابودیه و تنها راه نجات اون در کتابی افسانهای نوشته شده که خیلیها حتی وجودش رو افسانه میدونن و آخرین الههها جون خودشون رو فدا کردن برای تولد دو کودک که قدرت این رو دارن که دنیا رو نجات بدن؛ اما اونها کیان؟ آیا موفق میشن یا نه؟ خدا میدونه.
همهچیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع میشود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچکس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازهوارد مرموز به شهر باشد. حال این تازهوارد با شعلههای سیاه و آبیرنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطرهها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکلهی شورشیها، زندگی ورق تازهای را باز کرد و بیخیال همهچیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.
زمانی که ویروس ناشناختهای بر جهان چیره میشود، دانشمندان برای کشف درمان اقدام میکنند. بیآنکه بدانند وقتی کسی تصمیم میگیرد به واسطهی علم دنیا را نابود کند، خطرناکتر و مخربتر از آنی است که بتوانند آن را جبران کنند!
آه از کشتار فجیع حس من میان دستهای مردانهی تو! داد از فریادهای خفهام پشت لبخندهای مصنوعی تو! آه از قلب مستعمرهای که شده چنگ در چنگ استعمار تو! بینوا اشک چشم من که غلتیده، افتاده بر شانهی تو! من به چه حکم، زندانی شدهام در بند پنجمین سلول حرف تو؟ میسوزد انگشت کوچکم، از قولهای دروغین و پوچ تو افتاده بر رویم، نام یک جانی مطابق حکم، ضربهی چوب تو! واژهها در ذهنم مبهوت شدهاند بیشک، از بیرحمی و سقاوت و دل سنگ تو! در پیلهی خودساختهام، به دام افتادهام سوخت تمام آرزویم را، آتش حسد تو! میان بازوان تو، استکبار آموختهام بینهایت ستم دیده، تنها مؤنث قلمروی تو! گوشهای از قلب تو، فرتوت شدهام حق مرگ را هم از من سلب کرده، ابروهای درهمکشیدهی تو!
میخواهم پردهای ز سـ*ـینهام بگشایم. قلم بر دل میگذارم تا ریتمش در جورچین ذهنت نمایان کند. میدانی؛ من از آن سوگولی که تو را وارهاند به سمت خود هراس دارم. آن شبی که غرش باد میوزید را به یاد داری؟! خوف تو مرا پریشانحال خود کرد. ذهنم را مقصد تو قرار دادم تا نسیمِ فرح، روحت را نوازش دهد. ریگی در کفش خود نداشته، صادقه در دلم، عاشقانه زمزمهی توست. فرسنگها از هم فاصله داریم. گاه تجسم حضورت، عطر شیرینی از خاطرهها را در من زنده کرده و کشالهوار سوی تو پر میکشم. الهامبخش روح و روانی دل را به هر سو میکشانی چو دُر گرانبهایی، خاطر نشان مهرجانی مهرجانان، مهرجان.
هنگامی که چشم گشودم خود را میان مردمی یافتم که عقاید فرسودهی خود را مانند گرز آهنین بر سرم میکوبیدند و آرزوهایم را لگد مال میکردند. خاطرات گذشته مرا در خود حل کرده بود و درهای امید را به رویم بسته بود. و هنگامی که سراسر غرق در تاریکی این دنیا بودم، روشنایی وجودت مرا از برزخ وجدان رهایی داد.
اتفاقات ترسناک، غیرقابل باور و عجیبی درحال شکل گیری است؛ اتفاقاتی که هیچ منطقی پشت سرشان نیست. حقایق پشت پرده که دست یاری به سمت او دراز کردهاند. و اینک خانهای متروکه، تسخیر شده است. معمای ترسناکی که بند به بند وجودشان را به بازی گرفته و ناخواسته وارد مسیری فرا طبیعی میشوند و در این سیاهی اتفاقات، به دنبال کورسویی نور میگردند، به امید نجات و رهایی!
روزی روزگاری منی بودم که فقط خدایش را داشت و دیگر هیچ... .