من نمیگویم که شمع آجین حق من نبود من نمیگویم ملائک بال در بالم شنا کردند من نمیگویم که قطرههای شمع خونی نبود من نمیگویم که باز سرما نبود، درد نبود، غم نبود من نمیگویم که بارانی نبود، ابری نبود، ماهی نبود من میگویم من بودم و چرخش حیات و سوزش سوختن و قطرههای خون در اتاقی که بهجز بلعیدنم کاری نداشت
در من شیاری است مانند گسل، یک من در آن زندانیست؛ یک من به وسعت تمام تو! یک من که بدجور درگیر تو است، یک منِ پر شیار... و من، تو را، در شیار تنهاییهایم، چون نور میبینم.
آماجت از رسوخ به آرزوهای منواجم چه بود که سلاخی از تبار عشق و تیشهای از جنس «ما» داشت؟! تژگاه رخسارت نشتری به قبضهی زندگی این من جاویدان داشت و التفاف نگاهمان دشنهای بر قلب خائنین محبتنما؛ اما تو چرا؟ شهر آرزوهایم را به آتش زدی و همین عوام اهتمامجو، تکاپویی ز تب تند عاشقیِ جهان، سر بر آوردند و خنجری زهراگین را در دل فانویل فرو کردند. تنها بانوی سرزمین رؤیاهایم و تنها مصدوم این جنگ ناعادلانه بودم!