در این روز معمولی گمان میکردم لباس سفید عادی به تن داشته باشی، اما تو بازهم مرا غافلگیر کردی. با این ساتن نازک قرمز مانند ماهی کوچکی در تنگ آب که رقص کنان برای خود آواز عشوه میخواند میمانی و من دوباره در افکارت گرهی خواهم زد و در فضایی آکنده از بوی گلهای قرمز غرق خواهم شد... .
در راستای خیابان و در کنار صندوق پست، غمنامهای را از پرندگان سراغ میگیرم. در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند؛ گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم... . اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است؛ چیزی از آن نمیفهمم. هنوز هم منتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشوم، اما بازهم منتظر معجزهای میمانم... .