آه از کشتار فجیع حس من میان دستهای مردانهی تو! داد از فریادهای خفهام پشت لبخندهای مصنوعی تو! آه از قلب مستعمرهای که شده چنگ در چنگ استعمار تو! بینوا اشک چشم من که غلتیده، افتاده بر شانهی تو! من به چه حکم، زندانی شدهام در بند پنجمین سلول حرف تو؟ میسوزد انگشت کوچکم، از قولهای دروغین و پوچ تو افتاده بر رویم، نام یک جانی مطابق حکم، ضربهی چوب تو! واژهها در ذهنم مبهوت شدهاند بیشک، از بیرحمی و سقاوت و دل سنگ تو! در پیلهی خودساختهام، به دام افتادهام سوخت تمام آرزویم را، آتش حسد تو! میان بازوان تو، استکبار آموختهام بینهایت ستم دیده، تنها مؤنث قلمروی تو! گوشهای از قلب تو، فرتوت شدهام حق مرگ را هم از من سلب کرده، ابروهای درهمکشیدهی تو!