به دستهایش نگاه کرد، خالی بود. به پشت سر خیره شد، پلها شکسته بود. روشنایی مقابل به سلولهایش فراخوان حضور میداد؛ اما هنوز به هویتش شک داشت. با دستهای پر از هیچ و پاهای گرهخورده به ریسمان پوسیدهی خاطرات، کورسوهای امید را پی گرفت، بلکه از تاریکی مطلقی که خودش را در آن حبس کرده بود، نجات یابد.