در من شیاری است مانند گسل، یک من در آن زندانیست؛ یک من به وسعت تمام تو! یک من که بدجور درگیر تو است، یک منِ پر شیار... و من، تو را، در شیار تنهاییهایم، چون نور میبینم.
آماجت از رسوخ به آرزوهای منواجم چه بود که سلاخی از تبار عشق و تیشهای از جنس «ما» داشت؟! تژگاه رخسارت نشتری به قبضهی زندگی این من جاویدان داشت و التفاف نگاهمان دشنهای بر قلب خائنین محبتنما؛ اما تو چرا؟ شهر آرزوهایم را به آتش زدی و همین عوام اهتمامجو، تکاپویی ز تب تند عاشقیِ جهان، سر بر آوردند و خنجری زهراگین را در دل فانویل فرو کردند. تنها بانوی سرزمین رؤیاهایم و تنها مصدوم این جنگ ناعادلانه بودم!
آه از کشتار فجیع حس من میان دستهای مردانهی تو! داد از فریادهای خفهام پشت لبخندهای مصنوعی تو! آه از قلب مستعمرهای که شده چنگ در چنگ استعمار تو! بینوا اشک چشم من که غلتیده، افتاده بر شانهی تو! من به چه حکم، زندانی شدهام در بند پنجمین سلول حرف تو؟ میسوزد انگشت کوچکم، از قولهای دروغین و پوچ تو افتاده بر رویم، نام یک جانی مطابق حکم، ضربهی چوب تو! واژهها در ذهنم مبهوت شدهاند بیشک، از بیرحمی و سقاوت و دل سنگ تو! در پیلهی خودساختهام، به دام افتادهام سوخت تمام آرزویم را، آتش حسد تو! میان بازوان تو، استکبار آموختهام بینهایت ستم دیده، تنها مؤنث قلمروی تو! گوشهای از قلب تو، فرتوت شدهام حق مرگ را هم از من سلب کرده، ابروهای درهمکشیدهی تو!
میخواهم پردهای ز سـ*ـینهام بگشایم. قلم بر دل میگذارم تا ریتمش در جورچین ذهنت نمایان کند. میدانی؛ من از آن سوگولی که تو را وارهاند به سمت خود هراس دارم. آن شبی که غرش باد میوزید را به یاد داری؟! خوف تو مرا پریشانحال خود کرد. ذهنم را مقصد تو قرار دادم تا نسیمِ فرح، روحت را نوازش دهد. ریگی در کفش خود نداشته، صادقه در دلم، عاشقانه زمزمهی توست. فرسنگها از هم فاصله داریم. گاه تجسم حضورت، عطر شیرینی از خاطرهها را در من زنده کرده و کشالهوار سوی تو پر میکشم. الهامبخش روح و روانی دل را به هر سو میکشانی چو دُر گرانبهایی، خاطر نشان مهرجانی مهرجانان، مهرجان.