دانلود رمان ژیکان
حاج بابا نفسهای کشدار میکشه و بعد نگاهش رو به من میدوزه.
خم میشه و با پشت دست محکم توی دهنم میزنه و میگه:
– خیرهسر
اشکهام روی گونهام سرازیر میشن و من تو دلم به چشمهایی که بدون اجازهی من میبارن لعنت میفرستم!
چونهام از بغض میلرزه و تمام توانم رو داخل پاهام جمع میکنم تا از روی زمین بلند بشم. همینکه روی پاهام میایستم، دست حاج بابا جلو میاد و موهایی که از مقنعهام بیرون اومده بودن رو به دست میگیره و با دل و جون میکشه.
صدای جیغم بلند میشه و اینبار ضرب دست مامان، نصیب تن خستهام میشه.
– خفهشو دختر! میخوای آبرومون رو ببری؟
دستم رو بالا میبرم و محکم مچ دست حاج بابا رو میگیرم و از موهام جداشون میکنم.
دستهای لرزونم رو بالا میبرم و ماسکم رو پایین میکشم و با لکنت میگم:
– اگه با…بیرون بودن، موهای من…آبروتون توی خطر میوفته…
مقنعهام رو عقبتر میکشم و ادامه میدم:
– از این به بعد اینجوری میرم بیرون!
تسبیح حاج بابا مجدد بالا میاد و اینبار مامان جلوی حاج بابا رو میگیره و میگه:
– آروم باش، قلبت مریضه.
پوزخند روی لبم عمیقتر میشه و انگشت اشارهام رو به سمت تسبیح حاج بابا که روی هوا مونده بود میگیرم و با تمسخر میگم:
– اوه مای گاد، نحوهی ثواب جمع کردن هم آپدیت شده، مردم با تسبیح بچشون رو میزنن تا ثواب جمع کنن!
شعلههای آتیش توی چشمهای حاج بابا روشن میشه و مامان رو با عصبانیت کنار میزنه.
امکان فرار کردن و پناه بردن به اتاقم رو داشتم؛ اما میایستم تا مجدد مورد حملهی حاجبابا قرار بگیرم.
دستهای حاج بابا به دور گردنم حلقه میشه و کمرم رو محکم به دیوار پشت سرم میکوبه. نفسم بالا نمیاد و من برای دستیابی به ذرهای اکسیژن به دست حاج بابا چنگ میندازم.
صدای غرش حاجبابا قلبم رو به لرزه میندازه و قطرههای اشکم از گوشهی چشمم سر میخورن و پایین میان.
– کاش همون روزها سقط شده بودی تا اینجوری باعث آبروریزی نمیشدی!
دستش از دور گردنم آزاد میشه و من از کنار دیوار سُر میخورم و محکم روی زمین فرود میام.
حس میکنم دوتا تیغ داغ توی قلبم فرو کردن و دارن سلول به سلول قلبم رو میشکافن.
حاج بابا از کنارم رد میشه و به سمت آشپزخونه میره و مامان بیتوجه به من، دنبال حاجبابا راه میوفته.
میون گریههام لب میزنم:
– شوهر ندیدهی بدبخت!
بهخاطر فریادی که به گوش هیچکس نرسید، اشک میریزم. به خاطر خندههایی که صداشون گوش فلک رو کر نکرد، هق میزنم. به خاطر بخت سیاهی که از زمان جنین بودنم دامنم رو گرفته بود، به خودم لعنت میفرستم.
با حس گرمی بالای لبم، پشت دستم رو به لبم میکشم و با خونی شدن دستم متوجه میشم که بالای لبم خون شده.
سرم سنگین شده و چشمهام تار میبینه، دلم میخواست بخوابم و حالا حالاها بیدار نشم.
پاهام رو توی شکمم جمع میکنم و پلکهام رو میبندم. صدای جر و بحث حاجبابا با مامان به گوشم میخوره و من حتی توان این رو ندارم که متوجه بشم چی میگن.
سرم رو روی پاهام میذارم و کمی بعد از عالم و آدم فارغ میشم.
انهزام از انقراض
یغماگر
په ژاره
میسوفونیا
کالبد مادرم
میپرسی دوستت دارم؟
دیگر جوان نمیشوم
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن، زیر لـ*ـب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم میداند. چارهای جز به بهدست آوردن آزادی ندارد و با عجز به هر ریسمانی چنگ میزند و سرانجام همان ریسمان او را به دار میآویزد!
کارت عالی بود عزیزم، به امید موفقیتهای چشمگیرت🩵