دانلود رمان وصال یار
این رمان اختصاصی انجمن رمان ۹۸ تایپ شده و هرگونه کپی برداری، پیگرد جدی به همراه دارد!
⭐️ قسمتی از رمان:
مامان نگاهی به بابا میاندازد. متوجه صحبتهای آرام آنها میشوم.
با تعجب میگویم:
– چیزی شده؟ چرا یواشکی حرف میزنید؟
دستپاچگی مامان را متوجه میشوم:
– چیزی نشده عزیزم. یه مسئلهای هست که بعد ناهار بگیم بهتره.
اینبار ترانه میپرسد:
– چه مسئلهای؟
بابا جواب میدهد:
– فعلا ناهارتون رو بخورید.
دیگر چیزی نمیپرسیم و مشغول خوردن میشویم. بعد از ناهار با ترانه مشغول شستن ظرفها میشویم.
مامان و بابا در نشیمن با صدایی آرام درحال صحبت کردن بودند.
ترانه مشکوک نگاهی به آنها انداخت:
– مشکوک میزنند نه؟
شانهای بالا انداختم و بشقاب کفی شده را زیر شیرآب گرفتم و گفتم:
– بعد معلوم میشه که چی شده.
ترانه بشقابی برداشت با سیمظرفشویی به جانش افتاد و گفت:
– هنوز بهش فکر میکنی؟
منظورش را متوجه میشوم و فقط سرم را تکان میدهم. باز میپرسد:
– هنوز حرکتی ازش ندیدی؟
غمگین میگویم:
– مگه فرقی هم میکنه؟
چشمغره میرود:
– معلومه که فرق میکنه. اگه اونم دوست داشته باشه چرا باید اینقدر خودت رو عذاب بدی؟
پوفی میکشم و میگویم:
– بیخیال ترانه.
ترانه چشمانش را در حدقه میچرخاند و میگوید:
– میدونم. باز داری فکر میکنی که مردم چی درموردتون میگن.
کلافه میگویم:
– ترانه جان؛ حتی اگه من به فکر حرف مردم نباشم، مطمئن باش خانوادش قبول نمیکنند.
ترانه سریع میگوید:
– از کجا اینقدر مطمئنی؟ شاید آدمای روشن فکری باشند.
نفس عمیقی میکشم:
– روشن فکر باشند یا نه، مطمئنا یک عروس که سنش از پسرشون بزرگتره رو نمیخوان.
ترانه با حرص میگوید:
– تو چرا اینقدر این موضوع رو بزرگ کردی؟ یعنی اینقدر سن برات مهمه؟
عصبی میگویم:
– ترانه میشه بس کنی؟
با اخم جواب میدهد:
– باشه، اصلا برو خودت رو از نبودش نابود کن.
با دلخوری نگاهش را ازم میگیرد و آخرین ظرف را جلویم میاندازد و دستانش را میشوید و از آشپزخانه خارج میشود. نفسم را با حرص بیرون میدهم. فقط دلخوری ترانه را کم داشتم. بعد از آخرین آبکشی ظرف و شستن دستانم به بقیه ملحق شدم.
سر هردویمان پایین است. مامان صدایمان میزند. سرم را بالا میآورم و نگاهم روی او مینشیند. لبخند دستپاچهای میزند و میگوید:
– یک قضیهای پیش اومده که باید مطرح بشه.
ترانه با کنجکاوی میپرسد:
– چه قضیهای؟
رمان داهی جوهر
رمان ایزد آبها
رمان سیدا
رمان جمجمه خواران
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
هنگامی که چشم گشودم خود را میان مردمی یافتم که عقاید فرسودهی خود را مانند گرز آهنین بر سرم میکوبیدند و آرزوهایم را لگد مال میکردند. خاطرات گذشته مرا در خود حل کرده بود و درهای امید را به رویم بسته بود. و هنگامی که سراسر غرق در تاریکی این دنیا بودم، روشنایی وجودت مرا از برزخ وجدان رهایی داد.
خسته نباشی فاطمه عزیزم😘
رمانت عالی بود، جذاب و متفاوت❤️🩷💜