دانلود رمان بغض آسمان
او این را گفته بود و من هاجوواج خیره به او نگاه میکردم. نمیدانستم چه بگویم یا چه واکنشی نشان دهم. حرفش، لحن صدایش، این نگاهش همه مرا گیج کرده بودند. بیشتر از هرچیزی آن حرفی که زد مرا متعجب کرده بود. او یک غریبه بود. کریس یک غریبهای بود که داشت به من میگفت چشمانم تنها وسوسهگری بودند که او میشناخت؟ او مگر مرا میشناخت؟ کریس غریبهای بیش نبود که حال دو روز بود نزد من بود، آنگاه چرا آن حرف را میزد؟ کریس که گویا تازه متوجه شده بود چه دستهگلی به آب داده با دستپاچگی سعی کرد حرفش را توجیه کند.
– من… منظورم… اینه ک… که…
و نتوانست توجیه کند، نتوانست حرفی دیگر را جایگزین حرفش کند؛ چون حرفش توجیه نداشت. هیچگونه نمیشد حرفی را که زد توجیه کرد. با ناراحتی مرا نگریست و چند لحظه بعد سرش را پایین انداخت. دیدم دستانش مشت شدند. صدای غمگین و آرامش در گوشم پیچید.
– ببخشید!
این را گفت و بدون بالاآوردن سرش از مقابلم رد شد و رفت و منی را که همچنان به جای خالیاش نگاه میکردم، تنها گذاشت. قلبم بهخاطر هیجان بیقراری میکرد و ظالمانه خود را به قفسهی سـ*ـینهام میکوبید. جوری میکوبید که یک آن دلم خواست به آن بگویم بس است دیگر! اینقدر خود را به اینور آنور نکوب، با این کوبیدنها به خود ظلم نکن؛ ولی آن فقط یک قلبی از جنس گوشت و ماهیچه بود.
برگشتم و به کریس که داشت بهسمت مایک میرفت، نگاه کردم. در ذهنم جنگی از افکار به پا شده بود. افکارم به هم برخورد میکردند و من بین آنان قربانی میشدم. قربانی جنگ و جدالشان میشدم. یک ندایی درونم میگفت این حرفش بیمنظور بوده؛ اما ندایی دیگر بود که میگفت مگر میشود چنین حرفی را بیمنظور زد؟ حتی ندیدم یک عاشق به معشوقش چنین حرفی بزند، آنگاه او که بود که اینها را به من میگفت؟ عاشقم بود؟ یا معشوقم بود؟ پوزخندی زدم. هیچکدام! هیچکدامشان نبود. او فقط یک پسر غریبهی مرموز بود که مطمئنم خود نیز نمیدانست چه مرگش شده.
نفس حبسشده در سـ*ـینهام را بیرون دادم. در ذهنم از دست او بابت این کارش عصبی و خشمگین بودم؛ اما در قلبم حس مجهولی بود که مرا بهسمت این حرفش جذب میکرد. قلبم میگفت میخواهد صدایش را درحالیکه مجدداً آن کلمات را بر زبان میآورد، بشنود. صدایش در سرم پیچید «تنها وسوسهگری که من میشناسم، چشمای توئه.»
چه جادویی در صدایش بود که شنونده را جذب میکرد؟ صدایش چه ترانهای داشت که قلبم را از ریتم موزونش خارج میکرد؟ به خود که آمدم، دیدم کریس در کنار مایک نبود. سرم را در اطراف چرخاندم تا پیدایش کنم؛ اما نبود. کریس نبود، او رفته بود.
به خورشیدی که به طور کامل طلوع کرده بود، خیره شدم. هوا خیلی گرم شده بود یا من از شدت هیجان بدنم گرم شده بود؟ دستم را روی یکی از گونههایم گذاشتم، گرم و سوزان بود. با حالت خشمگینی پوزخند زدم. چرا؟ چرا اینگونه شده بودم؟ او که بود که با یک حرف گستاخانهاش مرا به این حال میانداخت؟ جز غریبهای که پایش را از گلیمش درازتر کرده، دیگر کسی نبود؛ ولی مگر همان غریبه باعث نشده بود قلبم بیقراری کند؟ دستم را روی قلبم نهادم. هنوز داشت تند و نامنظم میتپید. هوفی کشیدم. آه کریس، این دیگر چه بود؟ چرا علت جنگ میان ذهن و قلبم شدی؟
رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان نطفهی انتقام (جلد دوم حربهی احساس) | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
همهچیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع میشود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچکس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازهوارد مرموز به شهر باشد. حال این تازهوارد با شعلههای سیاه و آبیرنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطرهها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکلهی شورشیها، زندگی ورق تازهای را باز کرد و بیخیال همهچیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.
عالی و جذاب. خیلی ازش خوشم اومد. خسته نباشید نویسندهی عزیز.
خسته نباشی عزیزم، قلمت مانا🌸💫