دانلود رمان عاشقانه حربه ی احساس
⭐️ دانلود رمان حربه ی احساس
⭐️خلاصه رمان حربه ی احساس:
این، داستان افرادیست که وارد بازی بد و خطرناکی شدهاند.
شاید ناخواسته، شاید با تصمیم غیرمنطقی؛ اما خطا کردند و وارد بازی اشتباهی شدند.
بازیای که پایانی ندارد؛ مگر آنکه خود بازکنان، آن را به اتمام برسانند با احساس خود.
گاهی باید با احساس تصمیم گرفت؛ چرا که احساس است که تمام بدیها را نابود و خوبیها را به قلب میبخشد.
احساسی که از جنس حربه است؛
حربهی احساس!
⭐️ قسمتهایی از این رمان:
– شلیک کن دیگه لعنتی!
حامد مضطرب نگاهم کرد و بعد کلت رو بالا گرفت و رو به زارعزاده شلیک کرد.
اسلحه رو گرفتم جلوی صورتم تا ضامن رو بکشم که یهو تیری از فرد پشتسریم خلاص و فشنگ با فشار وارد بازوم شد.
از درد، چشمهام رو بستم و لبم رو به هم فشار دادم. چشمهام رو باز کردم و نگاهی به بازوی غرقِ خونم انداختم؛ لعنتی!
تفنگ رو بدون اینکه ضامنش رو بکشم شوت کردم اونور و رولور رو از اونطرفم برداشتم. از پشت تپهخاکی که برای سنگرم ازش استفاده میکردم، بیرون اومدم و شلیک کردم سمت زارعزاده.
این بار خطا نرفت، درست و مستقیم وسط پیشونیش خلاص شد.
اسلحهش از دست بزرگش افتاد و همونطور که خون مثل آبشار از پیشونی بلند و چروکش جاری بود و داخل چشمهای قهوهایرنگش میرفت، با بهت بهم زل زد و بعد پخش زمین شد.
لبم شکل پوزخند رو به خودش گرفت. بلند شدم و از پشت تپه بیرون اومدم و با لحنی که بهخاطر پیروزیم مفتخر بود، رو به حامد و زکریا داد زدم:
– بیاین بیرون و یکی یه دونه تو مخ اینا خالی کنین!
و به افراد زارعزاده که اسلحههاشون رو پایین میانداختن و با وحشت نگاهمون میکردن، زل زدم.
حامد و زکریا از پشت تپهها بیرون اومدن. حامد لگدی به جسد غرق در خون جلوی پاش زد، کنارش زد و بهسمتم اومد و پرسید:
– کامیون رو چیکار کنیم؟
نگاهی به کامیون کنار جادهی خاکی انداختم و گفتم:
– بسپار بچهها بیارنش.
حامد گفت:
– باشه.
بعد نگاهی به بازوم انداخت و گفت:
– یه فکری به حال این کن.
دستکش چرم مشکیم رو بالا کشیدم و گفتم:
– قبل از اینکه برم پیش صوف، حلش میکنم.
– الان میری پیش صوف؟
– آره، وقتی رسید باید محمولهها رو بهش تحویل بدم وگرنه خِرخِرهم رو میجوئه.
خندید و گفت:
– موفق و پیروز باشی.
– به محض رسیدن کامیون و بارا خبرم کن!
این رو گفتم و رفتم بهسمت تویوتا که به خاک و گِل نشسته بود. سوار شدم و بعد از روشن کردنش، راه افتادم.
باید زودتر به عمارت میرسیدم؛ قبل از اینکه آنید باز بخواد خبرچینی من رو کنه.
اونقدر تند روندم که بالاخره بعد یک ساعت جلوی دروازهی عمارت توقف کردم.
شیشهی کثیف تویوتا رو پایین دادم و برای دربون دست تکون دادم، اون هم دروازه رو باز کرد.
داخل باغ رفتم و همونجا، جلوی دروازه خاموش کردم. مثل فرفره پریدم پایین و سوئیچ رو پرت کردم سمت دربون که داشت از اتاقکش بیرون میاومد و در همون حال گفتم:
– ماشین رو خودت ببر تو گاراژ.
بدبخت هنگ کرده بود، خم شد و سوئیچی رو که روی زمین افتاده بود، برداشت و رفت سمت ماشین.
محوطهی بزرگ باغ رو طی کردم، از کنار باغبون که داشت درختهای بزرگ و پیر عمارت رو آب میداد، گذشتم و بهسمت ساختمون عمارت دویدم.
در شکلاتیرنگ ساختمون رو باز کردم و به داخل سالن پریدم.
نگاهی به اطراف انداختم، کسی اون اطراف نبود و حتماً مستخدمها هم توی اتاقهاشون هستن.
خوبه!
قدم تند کردم بهسمت راهپلهی عریض سالن بزرگ عمارت. با قدمهای تند اما آروم داشتم پلهها رو دوتایکی میکردم که صدایی از پشتسرم اومد:
– چه عجب خانومِ بدقول تشریف آوردن!
اول سیخ شدم؛ اما بعد وقتی فهمیدم کیه، به حالت عادی برگشتم و رو کردم پشتسرم.
– تو کار و خلاف نداری همهش زیرآب من رو میزنی؟
با یه نیشخند روی لـبش، ابروهاش رو بالا داد و گفت:
– چرا وقتی میتونم حرصت بدم، برم سراغ یه کار دیگه؟
– عوضی!
چیزی نگفت و فقط با نیشخند، ابرویی بالا انداخت. کلافه گفتم:
– آنید! بهتره که لوم ندی، وگرنه…
وسط حرفم گفت:
– وگرنه چی؟ هان؟ تو قرار بود دیروز کار محمولهها و اون زارعزاده رو یهسره کنی، بعد میشه بهم بگی چرا موکولش کردی به امشب؟!
– آنید عصبیم نکن که هم خستهم، هم خونریزی دارم.
آنید:
– جواب من رو بده.
کلافهتر از این نمیشدم و از طرفی میدونستم این بشر تا جوابش رو نگیره من رو ول نمیکنه. گفتم:
– چون کارا عقب افتاد. من کاملاً آماده بودم، زکریا و حامد هم قرار بود دیروز بهمحض رسیدن کامیونِ محمولهها جلوش رو بگیرن؛ اما یهو خبر رسید که اونا تایم انتقال محمولهها رو تغییر دادن و امروز بعدازظهر قراره حرکت کنن. خب چیکار میکردم؟
⭐️ رمان های پیشنهادی :
رمان ایلانگا | E.Orang کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ناخدای قلب | Neginii کاربر انجمن ۹۸
رمان امپراطوری داک هو | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان لیانای من | مهدیه مومنی
ترجمه ماری هراس انگیز | Cute girl
⭐️ دلنوشته های پیشنهادی :
دلنوشته دختری از جنس غم | مهدیه مومنی
دلنوشته فاخته مسکوت | yeganeh yami
⭐️ نظر شما در مورد دانلود رمان حربه ی احساس چیست؟
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
⭐️برای عضویت در انجمن رمان ۹۸ کلیک کنید.⭐️
در صورت نیاز رمز فایل: roman98.com
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
کانال انجمن ما
این، داستان افرادیست که وارد بازی بد و خطرناکی شدهاند.
شاید ناخواسته، شاید با تصمیم غیرمنطقی؛ اما خطا کردند و وارد بازی اشتباهی شدند.
بازیای که پایانی ندارد؛ مگر آنکه خود بازکنان، آن را به اتمام برسانند با احساس خود.
گاهی باید با احساس تصمیم گرفت؛ چرا که احساس است که تمام بدیها را نابود و خوبیها را به قلب میبخشد.
احساسی که از جنس حربه است؛
حربهی احساس!
زیبا بود
موفق باشید
متشکرم 🙂
خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز🌹😘
رمان زیبایی بود. امیدوارم کار های بیشتری ازتون ببینیم. موفق باشید😘😘😘🌹🌹🌹
ممنونم🌷 همچنین 🙂
خسته نباشید امیدوارم همیشه موفق باشید
عالی بود. موفق باشید
آفرین
خسته باشی♡
خسته نباشید میگم خدمت نویسنده محترم🌹
رمان زیبایی بود و امیدوارم که اثرهای بیشتری ازتون ببینم
خیلی ممنونم 🙂
خسته نباشید میگم به نویسنده محترم🌺🌺🌺
قابل تقدیره، مرحبا ☘️
عالی بود خسته نباشی 🙂
ای جانم جلد اول نقطهی انتقام
کیمیا جان عزیزم خسته نباشی
امیدوارم در آینده با این رمان های زیبا یه نویسنده ی معروف بشی خوشگلم
خدا قوت😍😍😍
بسیار عالی بود به امید موفقیت های بیشتر
خسته نباشی عزیزم🌹
خسته نباشید میگم خدمت نویسنده عزیز ✨🌺
رمان زیبایی بود ،منتظر اثرهای بعدیتون هستم 🙂
عالی خسته نباشید نویسنده خوش قلم💓
عالیه😍 خسته نباشی نویسنده عزیز🤍
بسیار زیبا… با آرزوی موفقیتهای روزافزون🌻✨
چه رمان جالبی. خسته نباشید 👏