دانلود رمان روجیار
وسط حرفش پریدم و با صدای بلند گفتم:
– از من میخوای که با دست خودم بچهام رو به کشتن بدم؟ میدونی که اینکار چقدر عوارض داره؟
با بغض و حرص ادامه دادم:
– از وقتی بهم گفتید غده بدخیمه، شب و روز واسم نمونده! بچهام نمیتونه این درد رو تحمل کنه؛ نگاهش کن!
به سمت اِنسیه که آروم روی تخت بیمارستان خوابیده بود اشاره کردم:
– میبینیش؟ میبینی به چه وضعی افتاده؟ این همون بچهی دو ماه پیشه؟ بچهام حتی یه دفع عادی رو نمیتونه انجام بده!
دستم رو به کمرم زدم و با حرص بیشتری ادامه دادم:
– شنیدی اون دکتره چیگفت؟
ادای دکتر رو درآوردم:
– شما با خودتون چی فکر کردید؟ خدا چه کاری میتونه بکنه؟ امامها و پیامبرها مگه دکترن؟ هیچ کاری نمیتونن بکنن!
با دندونهایی که روی هم میساییدمشون گفتم:
– بچهام رو زیر دست این بذارم؟ به اصطلاح دکتری که فکر میکنه خدا هیچکاره هست؟
بیهیچ حرفی روی مبل نشست. میدونستم اون هم به اندازهی من داغونه و میدونستم اون هم دنبال راه درمانه!
با نالهی ریز انسیه، به سمتش برگشتم.
– من فردا از اینجا میبرمش؛ میبرم یه جایی که خودم به دکترش مطمئن هستم!
ترس به چشمهاش نشست و با هول و دستپاچگی گفت:
– میخوای چیکار کنی فاطمه؟ خطرناکه عزیزم! میخوای خودسر ترخیصش کنی که چی؟ حماقت نکن!
لبخندی به چهرهی نگرانش زدم و گفتم:
– نگران چیزی نباش مامان! جایی که میخوام ببرمش بهتر از همهی بیمارستانهاست؛ فقط ایمان و خلوص نیت میخواد. این دیگه آخرین راهه، حاظر نیستم بچهام رو برای شیمی درمانی بفرستم.
سرش رو آروم تکون داد.
از جاش بلند و گفت:
– من میرم به بابات زنگ بزنم.
سرم رو تکون دادم، دستی به صورت فرشتهی نازم کشیدم که با بیحالی و با چشمهای نیمهباز نگاهم میکرد. بغضم رو قورت دادم و لبخندی هر چند مصنوعی، روی صورتم نشوندم:
– چطوری خوشگل مامان؟ خوبی؟ گرسنته؟
دستم رو گرفت و آروم کشید. کنارش دراز کشیدم. خودش رو بهم نزدیک کرد و جلوی لباسم رو بین دستهاش گرفت. آروم موهای پشت سرش رو نوازش کردم و زمزمه مانند شروع به خوندن کردم.
برخورد شکم برآمدهاش با بدنم اذیتم میکرد. بچهام با اینکه خیلی لاغر شده بود؛ ولی شکمش برآمده و بزرگ بود. همهاش بهخاطر اون غدهی لعنتی بود!
تقهای به در اتاق خورد.
داهل
نیمهی تاریک آزادی
روزهای بیپناهی
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
چند سالی میگذرد و همچنان در خاطرم پررنگ، بالاخره رسیده بود. با شوق به استقبالش میرفتم؛ اما از من رو گرفته بود. نمیگذاشت که چشمانش را ببینم؛ جوابم را نمیداد! گناهی مرتکب شده بودم که اینگونه سرد شده نگاهم میکرد؟ سرم را به زیر انداختم؛ خونهای زیر پایم را نگاه میکردم. ناباور نگاهم را بالا کشاندم. چشمهایش غزلی را زمزمه میکردند... .
خسته نباشین🌺
💙
خسته نباشی نویسنده خوش قلم🩷
ممنون🩵