دانلود رمان خانه متروکه
– اینجا دیگه کجاست؟ چطور از اون خونه بیرون اومدم؟ بچهها کجا رفتن؟
هزاران سوال توی سرم بود و هیچ جوابی هم براشون نداشتم. فضای اطرافم رو با دقت نگاه کردم؛ خونههای سنگی، کاهگلی و قدیمی زیادی سمت راستم بودن. رودخونهای خیلی زلال از سمت چپم میگذشت؛ تا حدودی مکان آشنایی بود. قدم زنان جلو رفتم که از دور قبرستونی نمایان شد و به سمتش رفتم.
– این که قبرستون امرآباده! من اینجا چیکار میکنم؟ چطوری اومدم اینجا؟
به سمت قبر آرمینا رفتم؛ ولی از تعجب خشکم زد! هیچ قبری اونجا نبود! پس آرمینا چیشد؟ به روستا برگشتم؛ همونطور که اطراف رو به امید نشونهای بررسی میکردم، مردی رو دیدم که داشت بخاطر متولد شدن فرزندش بین مردم شیرینی پخش میکرد. تبریکی بهش گفتم:
– تبریک میگم آقا، ان شاءالله مرد بزرگی میشه!
مرد با خوشرویی گفت:
– ممنون جوون، ولی دختره!
– اِ! تبریک میگم، دختر رحمته! حالا اسمش چیه؟
– آرمینا!
خشکم زد! یعنی چی؟ یعنی این همون آرمیناست؟ ولی چطور ممکنه؟
مرد با نگرانی گفت:
– حالت خوبه جوون؟ چت شد یهو؟ نکنه اسم بدیه؟
– نه! ببخشید، یاد یکی از آشناها افتادم! انشاءالله خوشبخت بشید؛ هم شما و هم دختر گلتون!
– ممنون جوون؛ انشاءالله موفق باشی.
اصلاً نمیدونستم چه اتفاقی داره میافته! چی شده و من چطور اینجام. یهو همه چیز محو و دوباره ظاهر شد! ولی خبری از اون مرد و مردمی که شیرینی میخوردن نبود! دختر بچهای حدوداً دوساله بود که با مادرش بازی میکرد؛ پشتش به من بود و چهرهاش رو نمیدیدم و مادر داشت برای دخترش شعر میگفت. یهو همون مرد، پدر آرمینا، اومد و دختر رو بـ*ـغل کرد!
– الهی قربونت برم آرمینا جان!
هاج و واج نگاهشون می کردم؛ آرمینای دوساله نگاهی بهم کرد و لبخندی زد؛ خودش بود! همون آرمینای معصوم! معصومانهترین لبخندی بود که روی صورت یه بچه میدیدم. دوباره همه چیز محو شد؛ اینبار آرمینا کمی بزرگتر شده بود؛ روبهروی خونهشون داشت همراه مادرش راه میرفت؛ خم شد و سنگی رو از روی زمین برداشت؛ چیزی از آرمینا خارج شد و آرمینا زمین خورد! جلوتر رفتم و دیدم آرمینا بیهوش شده!
در حوالی عشق و انتقام
نطفهی انتقام
یادبود آخرین مرقومه
زندگی از سر خط
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
اتفاقات ترسناک، غیرقابل باور و عجیبی درحال شکل گیری است؛ اتفاقاتی که هیچ منطقی پشت سرشان نیست. حقایق پشت پرده که دست یاری به سمت او دراز کردهاند. و اینک خانهای متروکه، تسخیر شده است. معمای ترسناکی که بند به بند وجودشان را به بازی گرفته و ناخواسته وارد مسیری فرا طبیعی میشوند و در این سیاهی اتفاقات، به دنبال کورسویی نور میگردند، به امید نجات و رهایی!