دانلود رمان هفت سرزمین
⭐️ دانلود رمان هفت سرزمین
⭐️خلاصه رمان هفت سرزمین:
بهسمت صدا کشیده میشدم. اون نوای زیبا و غمگین من رو به خودش جذب میکرد. داشت صدام میکرد.
گزگز ملایمی رو توی سرم حس میکردم. داشت تکرار میشد؛ ولی من بیتوجه به حضور آقای جان و اتفاقی که داره برام میافته به دنبال صدا میگشتم. باید پیداش میکردم. شدت باد بیشتر شده بود و موهام رو به هر سو پخش میکرد. برگهای سبز و گلبرگهای رنگی روی زمین به هوا بلند شده بود و دور ما میچرخید. مابینش گردهای براق نقرهای و طلایی هم بود.
نوا مدام تکرار میشد. انگار یه آهنگ رو چندین بار پخش کرده باشن. سرعت چرخش برگها به دورمون بیشتر شده بود و ما رو کامل دوره کرده بود. یه آن بدنهامون و لباسهامون همه از خودشون نور دادن و ما شروع کردیم به عوض شدن. باز تبدیل شده بودم. لباسم به یه ماکسی پفدار با دامن چند طبقه به رنگ سبز روشن در اومده بود. موهای بلند و مشکیم بلندتر شده بود و داخل موهام از پشت و جلو رگههای نقرهای براق داشت. انگار مابین خرمن مشکی موهام از پشت و جلو چند دسته جدا کرده بودی و بهشون رنگ نقرهای زده بودی. دو رگهی نازک سمت راست و دو رگهی نازک سمت چپ که با پشت موهام مخلوط بود و پشت موهام هم سه رگهی به نسبت پهنتر، یکی وسط، یکی سمت راست و یکی هم چپ که وسطی از همهشون بیشتر بود. چشمهام درخشان و سبزتر از همیشه میدرخشید.
به آقای جان نگاه کردم.
– خدای من!
اون هم درست مثل من شده بود. لباسهاش مثل لباسهای شاهزادههای تو فیلمها شده بود، یه شنل کوتاه سرمهای رو شونهش؛ ولی موهاش… موهای مشکی اون هم مثل موهای من شده بود و رگههای نقرهای توشون به وجود آوده بود؛ ولی چون موهاش کوتاه بود، کمتر و نازکتر از مال من بود. چهرهش از همیشه جذابتر و چشمهای خاصش درخشانتر شده بود.
رگههای آبی روشنش تو اون چشمهای طوسی تیره بیشتر مشخص شده بود و یه جذابیت خاصی بهش داده بود.
قدم به قدم به من نزدیک میشد و من مسخ شده نگاهش میکردم.
فاصلهمون خیلی کم بود و اون هم برای اینکه قدش به من برسه کمی سرش رو بهسمت پایین خم کرده بود. نگاهش بین چشمهام در گردش بود. یه جور خاصی نگاهم میکرد. من چیزی از اون نگاه عجیب سر در نمیآوردم؛ ولی اون نگاه به من اجازه نمیداد که چشم ازش بردارم. فاصلهمون هر دم کمتر از قبل میشد که…
– بالاخره وقتش رسید!
به تعجب و به سرعت از هم فاصله گرفتیم و به دختر عجیب روبهرومون نگاه کردیم. کلاه شنل کوتاهش رو کنار زد و چهرهی زیباش نمایان شد. پوست سفید و رنگ پریدهش مثل ماه تابان بود و چشمهای طوسی روشنش که با رگههای مشکی مخلوط بود درخشش خاصی داشت. یه لباس عجیب چرمی به رنگ سرمهای پوشیده بود که دور کتف و شونهش زره نقرهای رنگی بود که جلوش مثل یه عقاب بود و البته آرنج و زانوبندی از جنس زرهش هم داشت؛ ولی به شکل عقاب و یه دامن بلند که جلو و پشتش بلندتر از کنارههاش بود و دور کمرش کمربند نسبتاً پهنی از شکل زره با طرح عقاب بود؛ البته با نوارهای همرنگش رو دامن سرمهای چرمیش آویزون بود. یه تیر و کمان همراه با تیرهاش روی شونهش بود. یه نیزه توی دستش بود و یه عقاب روش بود.
تمام ویژگیهاش فقط و فقط به یه نفر شباهت داشت.
– آرتمیس، الههی ماه و شکار؟
⭐️رمانهای پیشنهادی:
رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان مهرههای گمشده | Ashly کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان طالع سلطنت خونین | s.salehi کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان رمندهی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ۹۸
⭐️دلنوشتههای پیشنهادی:
نرگس مستانه | ♪ozan و Saghar کاربران انجمن رمان ۹۸
ماه عاشق کویر است | Teori کاربر انجمن رمان ۹۸
به رنگ دلتنگی | حریر محمودی کاربر انجمن رمان ۹۸
دو خطی! | Noushin_salmanvandi نگارشگر انجمن رمان ۹۸
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
الههها شهرتشان به این است که در برابر اهریمنان از دنیا محافظت میکنند. کسی نمیداند که آنها خود دنیایی دارند که متفاوت است از دنیایی که آن را حمایت میکنند؛ مشکلاتی دارند و همراهی با دنیای ما را در الویت میگذارند.