خودم را میان ظلمات ابدی گم کردهام. نمیدانم کجا هستم و یا کِی اینجا آمدهام، فقط میدانم از آغاز این ماجرا دارم فرار میکنم، فرار از طلسمی که دنبالم نیست؛ چون زنجیرهایش از گردنم آویزان است، من همراهم میبردمش. دلیل فرارم را همراهم میآورم . من چشمانم را به خون آغشته کردهام و اکنون وقت زجرکشیدنم است.
مرگ! کلمهای که مو را به تن آدم سیخ میکند! انتقام! تلافی! دختری که تقاص میدهد! دختری که به پای گذشتهاش میسوزد! اشتباهی در کودکی... دنیای جوانیاش را ویران میکند! صدای زجههایش در خندههایی که بوی مرگ میدهد، گم میشود! آیا پونه از این سایهی شوم رهایی مییابد؟!