به دستهایش نگاه کرد، خالی بود. به پشت سر خیره شد، پلها شکسته بود. روشنایی مقابل به سلولهایش فراخوان حضور میداد؛ اما هنوز به هویتش شک داشت. با دستهای پر از هیچ و پاهای گرهخورده به ریسمان پوسیدهی خاطرات، کورسوهای امید را پی گرفت، بلکه از تاریکی مطلقی که خودش را در آن حبس کرده بود، نجات یابد.
هیچوقت چرخ زمانه به خواست ما نمیچرخه. هیچوقت اون چیزی که تصور میکنیم پیش نمییاد و درست جایی که فکر میکنی زندگی قراره روی خوش خودش رو بهت نشون بده، اونی که منتظرش بودی بشه، جلوی راهت هزارتوی مشکلات جوانه میزنه و زندگی دختری از جنس مهربونی و از تبار شیطنت رو توی آتیش درخشان خودش فرو میبره که پایان نامعلومی داره.
سالیان سال از آن ماجرای هولناک و شکست سخت و قسمی که خورده گذشته و اکنون پیشگویی میگوید او دوباره حمله میکند. قرنها پیش به کمک جادوگری نامرد حمله کرد؛ اما حال چه کسی میداند به کمک چه کسی؟ اویی که فراموش کرده خداوند هیچگاه بندگانش را رها نمیکند و همواره افرادی هستند که با کمک خداوند او را شکست میدهند. افرادی مانند آیریس؛ دختری با موهای سپید و یارانش. و به راستی که «شیطان» از آیریس میترسد.
همیشه در تنگنای یک خاموشی مطلق، روشنایی عمیقی نیز وجود دارد؛ اما گاهی داشتنِ این روشنایی زیبا، تاوان هم دارد. همانطور که یک چیز خوب، بدی هم دارد! جنگ تمام شده است؛ ولی همچنان دشمنان باقی ماندهاند. خونها ریخته شدهاند؛ ولی هنوز هم خونها برای ریختهشدن فراوانند و زندگی برای یک روح مرده، باز هم میتواند معنای زندگی داشته باشد! و اما اینبار و در این داستان، شیطان دیگر کیست؟ شیطانِ اهریمن و هیولای خونخوار، کیست؟
«هر لحظه ممکن است سرنوشت، داستان زندگیات را عوض کند!» این جمله حکایت دختریست که تنها با سفر کردن به یک روستای متروک، سرنوشت و داستان زندگیاش را تغییر داد. افسانه، دختری که بدون اطلاع داشتن از حقایقِ وهمآلود آن روستای خونین و جهنمی، پا به آنجا میگذارد و ناخواسته درگیر ماجراهای فراوانِ خطرناکی میشود. پی به حقیقتهای مخفیِ عجیب و کهنهاش میبرد. زندگیاش با موجوداتی عجیب و افسانهای یکی میشود. برای بقا و زنده ماندن باید بجنگد و درنهایت، قلبش گرفتار عشقی ممنوعه، خونآلود و سراسر خطر میشود! عشقی که ممکن است حاصل نبردهای خونین و یک آیندهی سیاه باشد!
جهان رو به نابودیه و تنها راه نجات اون در کتابی افسانهای نوشته شده که خیلیها حتی وجودش رو افسانه میدونن و آخرین الههها جون خودشون رو فدا کردن برای تولد دو کودک که قدرت این رو دارن که دنیا رو نجات بدن؛ اما اونها کیان؟ آیا موفق میشن یا نه؟ خدا میدونه.
همهچیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع میشود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچکس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازهوارد مرموز به شهر باشد. حال این تازهوارد با شعلههای سیاه و آبیرنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطرهها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکلهی شورشیها، زندگی ورق تازهای را باز کرد و بیخیال همهچیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آنچه تصور میکرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکستهاش، گوش آسمان را کَر کند.
از یک آشوب شروع شد، آشوبی که زندگی همهی ما را به یک ویرانه بدل کرد. آشوبی که از یک گذشتهی پنهان سرچشمه گرفته بود. گذشتهای که همانند ریشههای زهرآلود، به سرنوشتمان رسوخ کرد و زهر خود را به هر نحوی به همهی ما چشاند، اما در این میان شیرینترین اتفاق زندگیمان رقم خورد؛ اتفاقی به شیرینی یک عشق... .