هیچوقت چرخ زمانه به خواست ما نمیچرخه. هیچوقت اون چیزی که تصور میکنیم پیش نمییاد و درست جایی که فکر میکنی زندگی قراره روی خوش خودش رو بهت نشون بده، اونی که منتظرش بودی بشه، جلوی راهت هزارتوی مشکلات جوانه میزنه و زندگی دختری از جنس مهربونی و از تبار شیطنت رو توی آتیش درخشان خودش فرو میبره که پایان نامعلومی داره.
همهچیز از آن زمانی آغاز شد که نوزادی متولد شد و پا به جهان گذاشت؛ ولیکن داستان بسیار جلوتر از آن زمان شروع میشود. در شب ازدواج پرنسس کلارا اتفاقی افتاد که تمام پادشاهی را در غم و اندوه فرو برد و هیچکس انتظار نداشت که تمامی آن اتفاقات زیر سر یک تازهوارد مرموز به شهر باشد. حال این تازهوارد با شعلههای سیاه و آبیرنگش آمده تا آشکار کند که چه چیزی پشت دیوار حافظه پنهان شده و چه کسی آن حقایق و خاطرهها را از بین برده. سرانجام با پیداشدن سروکلهی شورشیها، زندگی ورق تازهای را باز کرد و بیخیال همهچیز مبارزه علیه تاج و تـ*ـخت شروع شد.
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آنچه تصور میکرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکستهاش، گوش آسمان را کَر کند.
افسوس که طالع شوم آنان، تنها یک فام داشت. آنها پا بر تارهایی نهاده بودند که آواز مرگبار آنان را فرا میخواند و حتی قهارترین بازیکنان هم جان میدادند و جان میگرفتند. شیطنتهایی که اندکاندک قربانی سرنوشت میشدند و مظلومانی که بیگنه در آذر اقیانوس سرخ در انتظار یاری از سوی دیگران بودند.
در پس پردازش مغز از حقایقی که وجود دارند، مسائل طوری در ذهن ما پابرجا میشوند که هیچ نقطه انطباقی بر اصل خود ندارند. حالا که او بیشتر از یک نفر را درون خود جای داده، به ناچار با جاری شدن خون سمت اهداف آن اصوات حرکت میکند. میان همهی رنجشهایی که سوزش دستانش به دور جان دوپایان تحمیلش میکنند، مغز به ناچار از پانسمان کردن جراحت حقیقتی که سالهاست بهبود یافته دست میکشد؛ حقیقت وجود مادر.
چند سالی میگذرد و همچنان در خاطرم پررنگ، بالاخره رسیده بود. با شوق به استقبالش میرفتم؛ اما از من رو گرفته بود. نمیگذاشت که چشمانش را ببینم؛ جوابم را نمیداد! گناهی مرتکب شده بودم که اینگونه سرد شده نگاهم میکرد؟ سرم را به زیر انداختم؛ خونهای زیر پایم را نگاه میکردم. ناباور نگاهم را بالا کشاندم. چشمهایش غزلی را زمزمه میکردند... .
داستان زندگی دختری است که در محل کارش عاشق میشود؛ ولی عشقش ترکش میکند و ضربۀ سنگینی میخورد بطوریکه از کارش استفعا میدهد. فریبا در یک تصادف حافظهاش را از دست میدهد و تمام خاطراتش را از یاد میبرد. پدر و مادرش در تلاش هستند که او هیچ چیز به یاد نیاورد. ولی کم کم بعضی مسائل را متوجه میشود. در پایان داستان فریبا عشقش را پیدا میکند و به سوی خوشبختی قدم میگذارد.
لبخندهایم نقابی است برای دورماندن از هرگونه توجه توجههایی که گاه تنها برای فریب دادن، شکستن و سوءاستفاده از قلبِ خیلیخیلی کوچکم است بارها بهخاطر توجههایی که به آن کردهاند، شکسته است با لـبهایی متبسم بر رویش چنگی کشیدند با غضبهایی که هیچگاه قابل فراموشی نیست، مورد سرزنش قرارش دادند بزرگترها تِرمیناتورهای انساننمایی هستند که هر کدام بارها برندهی جایزه اسکار شدهاند