من نمیگویم که شمع آجین حق من نبود من نمیگویم ملائک بال در بالم شنا کردند من نمیگویم که قطرههای شمع خونی نبود من نمیگویم که باز سرما نبود، درد نبود، غم نبود من نمیگویم که بارانی نبود، ابری نبود، ماهی نبود من میگویم من بودم و چرخش حیات و سوزش سوختن و قطرههای خون در اتاقی که بهجز بلعیدنم کاری نداشت