دانلود رمان خاک منفور
⭐️دانلود رمان خاک منفور
⭐️خلاصه رمان خاک منفور:
⭐️ قسمتی از رمان:
در سکوت به آنها نگاه میکردم که سامیار با اخمهایی در هم سرش را بالا گرفت و رو به من گفت:
– هی تو کی هستی؟
– من…
– کی هستی؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
– ساکت شو تا بگم.
سهند اخمهایش را در هم کشید و چیزی نگفت. به سامیار نگاه کردم که دستش را زیر چانهاش زده بود و با تعجب به من نگاه میکرد و در فکر بود. توجهی به او نکردم و نگاهم را به دخترک دوختم.
موهایش را کنار زدم و سرش را از روی پاهایم برداشتم و آرام بر زمین گذاشتم. بهسمت آن دو نفر برگشتم و مستقیم بهسمت سهند رفتم و دستم را روی سرش گذاشتم. باید میفهمیدم که از کجا آمدهاند و اینجا چه میکنند. اگر خطایی نکرده بودند باید از اینجا خارج میشدند. چشمانم را بستم و تا قبل از اینکه سامیار و سهند حرکتی کنند همه چیز را فهمیدم. آنها هر سه دوست هستند که بعد از اینکه فهمیدند انسان عادی نیستند، تا به خود بجنبند شیاطین آنها را دزدیدند و به طرز فجیعی شکنجه کردند. دستم را از روی سرش برداشتم که با نفسنفس به روی زمین افتاد. همانجور که در حال حرکت به پشت تپهای بودم گفتم:
– کاری به خاطرات شخصیت نداشتم؛ فقط خواستم ببینم چرا اینجایی.
رویم را به طرفشان برگرداندم که متوجه سارا شدم که در حال بهوش آمدن بود. سامیار دست سارا را گرفت و بلند کرد و حالش را از او پرسید. اشارهای به آن سه کردم که نگاهشان در نگاهم گره خورد.
سهند با اخم، سارا با تعجب و سامیار با بیتفاوتی به من نگاه میکردند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– دنبالم بیاین، میفرستمتون یه جای امن. اینجا نمونین بهتره براتون.
سهند و سامیار خواستند اعتراضی کنند که سارا با پای لنگ و به همراه یک لبخند به طرفم حرکت کرد که با این کارش آن دو مجبور به حرکت شدند. سارا کنارم ایستاد و گفت:
– خوشحالم که بالاخره تونستم ببینمتون.
با تعجب نگاهش کردم:
– مگه تو…
همانجور که به روبهرویش نگاه میکرد با لبخند سری تکان داد و تأیید کرد. آن دو پسر پشتسرمان حرکت میکردند و مراقب اطراف بودند. به پشت تپه شنی که رسیدیم چشمانم را بستم و درخت سرو داخل حیاط خانه پیرمرد را تصور کردم که در عرض چند ثانیه یک دروازه به شکل کهکشان ظاهر شد.
رمان فرشته نجات | bita sadeghi کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان آخرین طلوع | علی آبانی کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ژیکان | ماهی! کاربر انجمن رمان ۹۸
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
سالیان سال از آن ماجرای هولناک و شکست سخت و قسمی که خورده گذشته و اکنون پیشگویی میگوید او دوباره حمله میکند. قرنها پیش به کمک جادوگری نامرد حمله کرد؛ اما حال چه کسی میداند به کمک چه کسی؟ اویی که فراموش کرده خداوند هیچگاه بندگانش را رها نمیکند و همواره افرادی هستند که با کمک خداوند او را شکست میدهند. افرادی مانند آیریس؛ دختری با موهای سپید و یارانش. و به راستی که «شیطان» از آیریس میترسد.
خسته نباشی عزیزم کارت عالی بود💚👌