دانلود رمان یادبود آخرین مرقومه
⭐️ دانلود رمان یادبود آخرین مرقومه
⭐️خلاصه رمان یادبود آخرین مرقومه:
⭐️ قسمتی از رمان:
نزدیکهای ظهر بود که گوشهای در خاکی ماشین را پارک کرد و از عقب، ظرف پلاستیکی غذایی را که مادرش گذاشته بود، برداشت.
از بوهایی که میآمد معلوم بود غذا قرمهسبزی است. در ظرف را باز کرد و با قاشقی که مادرش گذاشته بود شروع به خوردن کرد.
بعد از اتمام غذایش ظرف را کناری گذاشت. با انگشت اشارهاش کمی چشمانش را فشار داد و بعد حرکت کرد.
بالاخره بعد از ساعتها به مسجدی رسید. ماشین را نگه داشت و اندکی استراحت کرد و نمازش را خواند و دوباره راه افتاد. با دیدن نورها و چراغهای قرمز، چشمانش را کمی تنگ کرد تا کمی تیزتر و بهتر ببیند؛ اما در این ظلمات چیزی جز آن نورها دیده نمیشد.
نزدیکتر که رفت، کامیون بزرگ و افتادهای را دید که دو ماشین پلیس و یک آمبولانس دورش را گرفته بودند. بدی این تصادف اینجا بود که جاده را بهکل بسته بود.
یکی از پلیسها دستش را تکان داد و بلند داد زد:
– برگرد خانم، راه بستهست.
با ناراحتی دور زد و بدشانسی نثار خود کرد.
***
– دست هرکس که این نذری رو درست کرده درد نکنه!
کاسه و قاشق را شست و خشکشان کرد و درون کابینت گذاشت.
به اتاقش رفت و دستی هم به آنجا کشید.
عرق کرده بود و نفسنفس میزد. بهطرف خانه دوید و در را باشتاب باز کرد و صدایش را بالا برد.
– سمیرا، سمیرا!
با نگرانی به حیاط رفت و با عصبانیت گفت:
– چیه بچه صدات رو انداختی رو سرت؟
– مامان سمیرا… مامان…
– مامان چی؟
با چشمانی اشکآلود گفت:
– تصادف کرد.
رمان ناقوس اجل | mel6i کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان تدلیس | Maryam Sadeghi کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان آرامش مصنوعی | Sahel08 کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان شرط نابودی | آیاز کاربر انجمن رمان ۹۸
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
صندوقچهی قدیمی مادربزرگ همیشه مشغله فکریاش بوده؛ صندوقچهای که هیچگاه اجازهی دیدن محتویات آن را نداشت. اما این صندوقچه با مرگ ناگهانی مادربزرگش و شوکی که به خانوادهاش وارد میشود، حال به دست او افتاده و با دیدن محتویات آن، چیزی که هیچگاه تصورش را هم نمیکرد، با تشویش و نگرانی راهی یزد میشود؛ به امید اینکه بتواند حقایق را آشکار کند.
فانتزی ناب و زیبا.
قلمتون مانا🌱