رمان سفید تر از سفید
خلاصه:
زنی کارگر به همراه تک دخترش بعد از اعتراضات، به زندانی در خارج از کشور فرستاده میشوند.
زن تمام خاطرات و اتفاقات را برای دخترش مینویسد و….
نام رمان: سفید تر از سفید
نام نویسنده: sad.dracula
ژانر: اجتماعی
بخشهایی از رمان:
در حالی که از پنجرهی کوچک سلولم به آسمان نگاه میکردم؛ شروع به بیرون کشیدن خردههای نان از لای ناخنهایم کردم. خردههای نان را گوشهی اتاق جمع کردم و برای شب نگه داشتم. دستهایم را روی زانوانم جمع کردم و به جای چنگِ زندانیهای دیگر بر روی دستم نگاه کردم. پمادی که قاچاقی از اتاق مدیر زندان برای سوختگی پاهایم برداشته بودم باعث این آثار شرمآور روی دستهایم شده بود. با صدای زنگی که از راهرو شنیده شد از جایم بلند شدم و روبروی درِ زندان، منتظرِ زندانبان ایستادم. به سلول روبرویی نگاه کردم. تنها چیزی که می.توانستم ببینم سیاهی دیوارها و سقف سلول بود. زندانبان درِ سلول را باز کرد و دستبند الکترونیکیام را چک کرد. دستبند فلزی را به دست چپم بست. وقتی به حیاط زندان رسیدیم دستبند فلزی را باز کرد و شروع به گفتن حرفهای همیشگیاش کرد.
زندانبان در حالی که به صورتم پوزخند می زد گفت:
_به فکر فرار نباش. سیمهای خاردار و میبینی که؟دستبند الکترونیکی هم که دستته و یادت نره من حواسم بهت هست. مفهوم بود یا نه؟
در حالی که سرم را به نشان تایید حرفهای چرت و پرتش تکان میدادم؛ آهسته جوابش را دادم:
_بله!
هیچ وقت در تصوراتم این چنین جهنمی را در زندان مالزی تصور نمیکردم. جهنم؟ واقعاً جهنم وجود داشت؟جایی که آدمها را با توجه به گناههایی که انجام دادند بسوزانند و یا به روش دیگری مجازات شوند؟ چرا گناه وجود داشت که کسی را گناهکار بدانیم؟
ما در زمین افراد بی گناه را به حبس ابد، زندان، شلاق، اعدام و… جریمه میکردیم. واقعاً افرادی که در این زندان بودند، افراد بی گناهی بودند؟ معیارهای شناخت افراد در هر مکان تغییر میکرد. در زندان بر اساس گناه کار و بی گناهی، در جامعه بر اساس پاکدامنی، در خانواده بر اساس مطیع بودن و…
همهی ما تظاهر میکردیم. تظاهر به پاکی و بدی، تظاهر به پاکدامنی و …
تظاهر میکردیم تا قضاوتی که در نظر داریم برایمان گفته شود.
با تکان شدیدی که بر روی شانهام حس کردم. به عقب برگشتم و با دیدن دخترم لبخندی زدم. به آرامی بغلش کردم.
در حالی که موهایش را از زیر روسری مشکی رنگش نوازش میکردم پرسیدم:
_حالت بهتره؟ موهات هنوزم درد میکنه؟
قبل از اینکه دخترم فرصت پاسخ دادن به سوالم را پیدا کند؛ صدای زنگ حیاط به صدا در آمد. در حالی که دست دخترم را محکم فشار میدادم با هم به سمت راست زندان رفتیم.
مدیر زندان در حالی که لبخند همیشگیاش را میزد؛ نگاهی به زندانبانها کرد و سرش را تکان داد. زندانبانها در میان زندانیها میگشتند و بعضیها را دنبال خود میکشیدند. دست دخترم را محکمتر فشار دادم. از این که دخترم را با خود ببرند واهمه داشتم. به سمت دخترم برگشتم و لبخندی کج و کوله زدم. دخترم به آرامی لبخند زد و دندانهای زردش را نشانم داد. به سمت روبرو برگشتم و منتظر تمام شدن این نمایش مزخرف شدم. با این که میدانستم تمام این کارهایی انجام میدادند برای ترساندن ما بود و برای همهی ما اتفاق خواهد افتاد باز هم نمیتوانستم خودم را قانع کنم که نگران چیزی نباشم. این اتفاق سرنوشت همه بود. زندانبانها آخرین زندانی را هم با خود بردند.
این رمان به صورت اختصاصی انجمن رمان ۹۸ در حال تایپ است. برای خواندن این رمان و دیگر آثار این نویسنده به انجمن رمان ۹۸ بپیوندید.
برای نشر آثار خود و یا حمایت از نویسنده روی لینک زیر کلیک کنید:
رمان های دیگر:
داستان کوتاه دوستِ من | ES_SHIMA
رمان سی عاص| ES_SHIMA
رمان بُت | ES_SHIMA
رمان جیغِ مُمتَد | ES_SHIMA
عالیهه?
خوبه