دانلود داستان کوتاه دچار
خلاصه:
در یکی از مناطق دور افتاده در جنگلهای آمازون،
یک هواپیمای باربری حامل محمولهای محرمانه، دچار سانحه شده و هر گونه ارتباط با افراد آن قطع میشود.
دو نفر از ماموران زبدهی سازمان سیا به صورت نماینده به آن جا اعزام میشوند تا شرایط را بررسی و محموله را قبل از پیدا شدن توسط اشخاص دیگر کشف کنند؛ اما، اطلاع ندارند که در آن جا چه چیزی انتظارشان را میکشد…
بخشهایی از داستان:
-پس کجا رفت؟ جسدش کو؟
شارلوت سر کمان را پایین گرفت و برای بررسی پیش ریچارد رفت. ریچارد گیج شده بود و با عصبانیت لا به لای علفها را نگاه میکرد. دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت:
-خودت رو خسته نکن. بیا از این جا بریم تا زودتر به مقصدمون برسیم. این جا موندن زیاد امن نیست.
ریچارد هم فکری کرد و دست از جستجوی بیهودهاش برداشت. همراه با هم و با احتیاط کامل به طرف مقصدی که جی پی اس نشان میداد، جلو میرفتند. این بار خبری از حرکتهای مشکوک و صداهای اضافه نبود؛ ولی، شارلوت این بار بیشتر از قبل مراقب اطراف بود. ساعتش را نگاه کرد و با دیدن عقربههای درخشان که ساعت دو صبح را به نمایش میگذاشتند، از ریچارد پرسید:
-چه قدر دیگه مونده تا برسیم؟
-طبق نقشه یک کیلومتر! البته، اگه کامپیوتر بازم اشتباه تشخیص نداده باشه.
باقی راه در سکوت و اضطراب گذشت. شارلوت مدام به خودش لعنت می فرستاد که چرا این ماموریت احمقانه را پذیرفته و ریچارد هم از لحظهای که باید هواپیما را بررسی میکرد، نگران بود. شک نداشت که آن اطراف باید اوضاع خیلی درهم ریخته و خراب باشد؛ ولی، به شارلوت چیزی نمیگفت تا مبادا خودش را ببازد. در افکار خودش غوطه ور بود که صدایی گفت:
-شما یک تماس دارید.
دستش را به سرعت بالا گرفت و دکمهای روی ساعدش لمس کرد. تصویر سه بعدی شخصی ظاهر شد و گفت:
-آلفا دو، خوشحالم که میبینمت.
-سلام آقای اسپارک، ممنونم.
اسپارک نگاهی به هر دو انداخت و به شارلوت گفت:
-ماموریت در چه حاله آلفا چهار؟
شارلوت میخواست از حادثهای که برایشان رخ داده بود بگوید؛ ولی، احساس کرد پای ریچارد محکم به پایش برخورد کرد. سرش را که بالا گرفت. چشم در چشم همکارش دوخت و نگاه ملامتگرش را خواند. نگاه از او گرفت و به تصویر شفاف و نورانی رئیسش چشم دوخت:
-همه چی خوبه قربان، داریم به محل سقوط میرسیم.
اسپارک لبخند زد و گفت:
-من فکر کردم تا الان باید رسیده باشید. هر وقت اون محل رسیدید، من رو با خبر کنید و گزارش بدید. موفق باشید.
و تماس قطع شد و تصویر اسپارک در پوچی حل شد. ریچارد پوزخند زد و با تمسخر زمزمه کرد:
-همه چی خوبه…
شارلوت، از این که به رئیسش دروغ میگفت و حتی ککش هم نمیگزید، شرمگین بود. ریچارد نگاهی به صورت غمگینش انداخت و اشاره کرد:
-اهمیت نده. راه بیفت بریم که نزدیکیم.
-ولی، ما باید اون اتفاق رو به رئیس خبر میدادیم.
ریچارد که انگار از یادآوری ماجرایی عصبانی بود، با کج خلقی جواب داد:
-اون با خبر نشه بهتره. فهمیدنش فقط کار ما رو سختتر میکنه.
وقتی سکوت شارلوت را دید، محکم گفت:
-به من اعتماد کن.
شارلوت چارهی دیگری جز اعتماد کردن به حرف مافوقش نداشت.
دانلود رمانهای نویسنده داستان کوتاه دچار:
در صورت نیاز رمز فایل: roman98.com
سلام
رمان بسیار خواندنی و خوانی رو نوشتید خانم نگار واقعا دست شما درد نکنه منی که تو فاز رمان نبودم، فکر نمی کردم بتونم همش رو بخونم اما تا آخر خودندم.
منتظر رمان های دیگر شما هستم.
بهترین ها برای شما
سلام. بهتون تبریک می گم. رمانتون خیلی خوب بود اگر چه جای بهتر شدن هم دارد…
موفق باشید.
سلام
بسیار زیبا بود
فقط چرا نسخه صوتی که توسط بچهای گوینده اینجا تهیه شده رو میزاشتید؟
سلام اون رو جدا قرار میدیم
خوبه 🌹
سلام
خیلی عالیه واقعا قشنگن
خسته نباشی