دانلود داستان کوتاه عاشقانه ماهی
⭐️ دانلود داستان کوتاه ماهی
⭐️خلاصه داستان کوتاه ماهی:
داستان دختر لالی است که با توجه به شرایطش و مشکلاتی که در زندگی دارد سعی میکند مانند آدمهای عادی زندگی کند و عاشق شود!
⭐️ قسمتهایی از این رمان:
چای خوشرنگی برای خودم ریختم و کنار سفره نشستم.
– صبح بخیر خانم خانما.
لبخندی به بابا زدم و با حرکات اشاره تشکر کردم
مثل تمام این ۲۰ سال، مامان بعد آماده کردن صبحانه به مدرسه رفته بود و بابا هم با عجله چای داغش رو هورتی کشید و با خداحافظی کوتاهی رفت.
به ساعت نگاه کردم، هنوز یک ساعت وقت داشتم. سفره رو جمع کردم و بعد شستن ظرفها به اتاقم برگشتم تا حاضر شم.
هوا بارونی بود، بافت یشمی رنگم رو با شلوار مشکی تنم کردم. جلوی آینه وایسادم، لبخند غمگینی به خودم زدم و شال سبزم رو سرم گذاشتم. بعد از برداشتن کیفم به حیاط رفتم و مثل هر روز مشغول آب دادن به گلها شدم.
ساعت ۱۰ با متینا قرار داشتم و هنوز نیم ساعت فرصت داشتم، اما میترسیدم ترافیک نذاره به موقع برسم، شیرآب رو بستم و بعد به طرف کافهای که متینا گفته بود راه افتادم.
رنوی زرشکی رنگم رو نزدیکیهای کافه پارک کردم. از دور متینا رو دیدم و به طرفش رفتم.
خواستم غافلگیرش کنم که کیفم به یهجا گیر کرد و زمین خوردم.
متینا با هین بلندی برگشت و سریع به طرفم اومد
هم خجالت میکشیدم و هم خنده نمیذاشت سرم رو بلند کنم.
– خاک تو سرت کنن ماهیِ الاغ، کوری آخه؟! پاشو آبرو برام نذاشتی، پاشو؛ گریهات چیه حالا؟ شمشیر که نخوردی!
با کمکش بلند شدم و بهش نگاه کردم، وقتی صورت خندونم رو دید، با کیفش به پام زد.
– زهرمار! من نگرانتم تو داری هرهر میخندی؟!
دستم رو ول کرد و به حالت قهر راه افتاد که بره. از پشت، کیفش رو گرفتم و چشمام رو مظلوم کردم.
حرصی دندون قروچهای کرد.
– همیشه همینی؛ با اون چشمات، خوب آدم رو خر میکنی.
لبخند دندون نمایی زدم و به کافه اشاره کردم
به داخل رفتیم. دکورش پر بود از عکسهای قدیمی و دوربینهای عکاسی از هر مدل.
محو دکورش بودم که با سقلمهی متین دهنم رو بستم و روی صندلی چوبی نشستم.
– خوشگله، نه؟
سری تکون دادم که گارسون به طرفمون اومد و بعد از دادن منو رفت.
متفکر به منو نگاهی انداخت.
– خب تو که مثل همیشه قهوه میخوری و کیک شکلاتی، اوممم منم همین.
متین رفت تا سفارشهارو بده، دستم رو زیر چونم گذاشتم و به اطراف نگاهی انداختم.
چند میز اونطرفتر دختر و پسر جوونی مشغول حرف زدن بودن، میز کناریشون دوتا دختر نشسته بودن که صدای خندههاشون کل فضای کافه رو گرفته بود و میز کناریمون که پسر جوونی نشسته بود که با اخم به گوشیش نگاه میکرد.
همینطور بهش زل زده بودم که سرش رو برگردوند و با لبخند نگاهم کرد، لبخند متقابلی زدم و سرم رو پایین انداختم.
انگار که این دختر رفته بود خودش سفارشهارو درست کنه! میخواستم سرم رو بلند کنم و ببینم کجاست ولی میترسیدم پسره فکر کنه دارم به اون نگاه میکنم.
از فکر خودم پوکر شدم و با گوشیم مشغول بازی شدم که بعد از ۵ دقیقه خانم اومدن؛
تا خواستم تو دفترچهام بنویسم که کجا بوده، به حرف اومد.
– نمیخواد عصبانی بشی عزیزم، یهدفعهای دستگاه گوارشم زد به سرش، دستشویی نیاز شد.
نگاه خیرش رو به چشمام دوخت،
خودکار رو دستم گرفتم و نوشتم:
– چته؟ چرا همچین نگاه میکنی؟
⭐️ مطالب پیشنهادی برای داستان کوتاه ماهی :
رمان دم نیک پی | elina2003 کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان آخرین سنگ قبر | Neginii کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد | فاطمه حیدری
رمان پروانه ها هرگز نمیمیرند | پرنده سار
⭐️ نظر شما در مورد دانلود داستان کوتاه ماهی چیست؟
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
⭐️برای عضویت در انجمن رمان ۹۸ کلیک کنید.⭐️
در صورت نیاز رمز فایل: roman98.com
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
کانال انجمن ما
قلمتون مانا
موفق باشید
عالی
بسیار زیبا
موفق باشید
بسیار زیبا خسته نباشید 🙂
زیبا بود. خسته نباشید.
خیلی عالی
عالی بود.
خسته نباشید
خسته نباشید
عالی بود
چقدر دلنشین
خسته نباشید✨💚