دانلود رمان عاشقانه سیتا
⭐️ دانلود رمان سیتا
⭐️مقدمه رمان سیتا:
سیارهای گرد که در مرکزش حرارتی سرخ برافراشته بود. در افسانهها میگویند حرارتش غیرقابلِ کنترل بود و وسعتش وصفناپذیر! میگویند اهالی سیاره برای کم کردن این حرارت افولناپذیر، دست به دامان اهورای بزرگ شدند و او تنها یک راه پیشنهاد داد. خارج کردن حرارت با مادهای ناشناخته و مرموز. در افسانه آمده است این کار بسیار خطرناک بود و خارج از خطرات موجود، این ماده در اذهان عمومی هنوز ناشناخته و مقهور بود؛ طوری که در سنن قدیمی اهالی از این ماده دوری میکردند و آن را منحوس و مایهی بدیمنی میدانستند و گاه برای دورکردن بلایا، با سوزاندن این ماده از اهورای بزرگ طلب بخشش میکردند. اما اهورای بزرگ، خارج از سنن، کاری خواسته بود و آن آغشته کردن دستهای بزرگان به این ماده بود. اهالی برای بررسی وسعت این مشکل به نزد بزرگان سیاره رفتند. آنجا مردی بود به نام رکابد؛ وی مردی مؤمن و اهل عبادت بود و روزی نبود که نزد اهورا به ستایش برنخاسته باشد. رکابد در نزد اهالی به بالاترین درجه اعتماد رسیده بود و وقتی رکابد حرف میزد، اهالی سند را امضاشده مهر میکردند و آن روز رکابد گفت :
– فردا بالای کوه میرویم و آن را آزاد میکنیم،. این ماده تنها راه نجات ماست . و آن ماده نامی نداشت جز
«سیتا»!
⭐️ قسمتهایی از این رمان:
همینطور که اصرار به گرفتن فال میکرد گوشهی کت مشکی امیرحسین را میکشید. امیرحسین ریموت ماشین را از داخل جیب راستش در آورد و وسط مخلفات جیب ساتنش دستش خورد به مینی گربه پشمالویی که ماه پیش رها به او داده بود و یادش افتاد که تا دو هفتهی دیگر چطور صبر کند تا آن وروجک را ببیند و
کمی زندگیاش از این حال و هوای سرد و بیروح و تکراری در بیاید. رها برادرزادهی چهاردهسالهاش بود که
هرازچندگاهی از فرانسه برای دیدن عمویش میآمد. بعد یکهو یاد فردا و خانوادهی چهارنفرهی مهران و
تنهایی خودش افتاد. کاش رها زودتر میآمد تا در میان آن چهار نفر آنقدر تنها نمیماند. رها با آنهمه
حرفزدن و شیرینیهایی که خاص خودش بود، ولی صدای پسرک فالفروش نمیگذاشت امیرحسین به رها و
شیطانیهایش خوب فکر کند و کمی ذائقهاش شیرین شود! قد پسرک به کمر امیرحسین میرسید و پیراهن رنگورورفتهی مثلاً سفیدی پوشیده بود که مرتب و با دقت داخل شلوار پارچهایاش فرو شده بود. موهایش کمپشت و قهوهای روشن بود درست مثل چشمهایش که زلالی و شفافیتش به رنگ نسکافههای سر صبحش میمانست. داشت فکر میکرد پسر زیبایی بهنظر میرسد، حیفِ این برورو نیست در این آفتابهای داغ آخر شهریور اینطور بسوزد و حرام شود! اینکه فال نمیخواست فرع قضیه بود، اصل قضیه این بود که «به او چه اصلاً» و آخر سر به خودش گفت
نمیخواست پولش را حرام یک فال کند که تهتهش میرفت جیب گردنکلفتی که این پسر را مجبور به
تکدیگری کرده است. اصولاً نباید کمک میکرد که فرهنگ تکدیگری را وسعت نبخشد و باعث ترویج این
کار آزاردهنده نشود. طبق اصول او اگر کسی به اینگونه افراد کمک نکند دیگر کسی بچهها را مجبور به
التماس درخواست نخواهد کرد که حس دلسوزی آدمهای احمق داخل خیابان را برانگیزد و جیب خودش را پر
پول کند. فلسفه امیرحسین بود دیگر، با فلسفه آدمهای دیگر کلی فرق داشت ! ریموت را زد و چراغهای لندکروزش دو بار با چشمک صداداری روشن و خاموش شد و امیرحسین دستش را بهسمت دستگیره ماشین برد که پسرک دستش را گرفت و تکان داد .
– آقا توروخدا اگه امروز فال نفروشم بدبخت میشم. اصلاً شما نصف قیمت بده فقط یه فال توروخدا، فقط یک
فال، آقا توروخدا فقط یه فال بگیر … .
امیرحسین اوقاتش تلخ شد دستش بیهوا رفت روی بساط پسرک و تمامش پخش زمین شد. امیرحسین
لحظهای مکث کرد، ولی بعد بیتفاوت پسرک را کنار زد و زیر لب گفت :
-دیگه هیچوقت اینقدر بهخاطر پول التماس نکن!
⭐️ مطالب پیشنهادی برای رمان سیتا :
رمان آخرین سنگ قبر | Neginii کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان به فاصله یک رویا | M£R کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان پروانه ها هرگز نمیمیرند | پرنده سار
⭐️ نظر شما در مورد دانلود رمان سیتا چیست؟
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
⭐️برای عضویت در انجمن رمان ۹۸ کلیک کنید.⭐️
در صورت نیاز رمز فایل: roman98.com
مارا در اینستاگرام دنبال کنید
کانال انجمن ما
سیارهای گرد که در مرکزش حرارتی سرخ برافراشته بود. در افسانهها میگویند حرارتش غیرقابلِ کنترل بود و وسعتش وصفناپذیر! میگویند اهالی سیاره برای کم کردن این حرارت افولناپذیر، دست به دامان اهورای بزرگ شدند و او تنها یک راه پیشنهاد داد. خارج کردن حرارت با مادهای ناشناخته و مرموز. در افسانه آمده است این کار بسیار خطرناک بود و خارج از خطرات موجود، این ماده در اذهان عمومی هنوز ناشناخته و مقهور بود؛ طوری که در سنن قدیمی اهالی از این ماده دوری میکردند و آن را منحوس و مایهی بدیمنی میدانستند و گاه برای دورکردن بلایا، با سوزاندن این ماده از اهورای بزرگ طلب بخشش میکردند. اما اهورای بزرگ، خارج از سنن، کاری خواسته بود و آن آغشته کردن دستهای بزرگان به این ماده بود. اهالی برای بررسی وسعت این مشکل به نزد بزرگان سیاره رفتند. آنجا مردی بود به نام رکابد؛ وی مردی مؤمن و اهل عبادت بود و روزی نبود که نزد اهورا به ستایش برنخاسته باشد. رکابد در نزد اهالی به بالاترین درجه اعتماد رسیده بود و وقتی رکابد حرف میزد، اهالی سند را امضاشده مهر میکردند و آن روز رکابد گفت :
- فردا بالای کوه میرویم و آن را آزاد میکنیم،. این ماده تنها راه نجات ماست . و آن ماده نامی نداشت جز
«سیتا»!
ممنون از خانم اکبری بابت این رمانِ دوست داشتنی ..
دستتون درد نکنه و خسته نباشید همکار گرام
قلمتون مانا و ممنون که این رمان بی نظیر رو نوشتین
واقعا خیلی خوبه دستتتون درد نکنه
قلمتون مانا 🌻
بسیار عالی
خسته نباشید بانو^^
خسته نباشید بانو
قلمتان مانا♡
بسیار زیبا
قلمتون مانا
خسته نباشید به نویسنده عزیز:)
رمان زیبایی بود
زیبا بود.
موفق باشید عزیز.♥
عالی بود.
خسته نباشید
واقعا خسته نباشید؛ رمان فوقالعاده زیبایی بود😘
عالی بود
موفق باشید
عالی
خسته نباشید
خسته نباشید
عالی بود
همون اول حتی اسمش هم جذبم کرد
خیلی خوب بود، آرزوی موفقیت✨