مرگ! کلمهای که مو را به تن آدم سیخ میکند! انتقام! تلافی! دختری که تقاص میدهد! دختری که به پای گذشتهاش میسوزد! اشتباهی در کودکی... دنیای جوانیاش را ویران میکند! صدای زجههایش در خندههایی که بوی مرگ میدهد، گم میشود! آیا پونه از این سایهی شوم رهایی مییابد؟!
داستانی از چهار دوست و یا شاید چهار دشمن! چهار نفر که سرنوشتشان بههم وابستهاست و… دختری از تبار آتش و دختری از اجداد کنترل کنندگان آب، پسری به خاکی خیابان و پسری از جنس صاعقه! قصهای از چهار راز در وجود چهار الهه! شاید دگر وقت پیدایش پنهانهاست...که میداند؟
مردی در حال بازگشت است؛ دیگری گندی که اولادش پدید آورده را جمع میکند؛ یکی هم در این میان دلشکسته است. خانوادهای بیخیال و پر امید؛ جمعیتی که به ندرت و استثناء میشود در آن فردی را یافت که افسرده باشد؛ کسانی که زندگیشان بر هم قلاب شده و اگر هوای دیگری را نداشته باشند، همهشان بازنده بازیی هستند که سرنوشتهایشان برایشان خواب دیدهاند؛ خوابی که یکوجب روغن رویش داشته باشد؛ البته در واقعیت خواب که نه! به هر حال ضربالمثلی بود در همین مایهها... .
زمانی که سورن، از انتظار کشیدن برای جرعهای آرامش خسته شده بود، شخصی متفاوت از دوردستها پیدا میشود تا در عمارت بزرگ خانوادهی سورن کار کند. در همین منوال، او برادرش، پارهی تنش را از دست میدهد. بیرمقتر از همیشه، نمیداند با خانوادهی آسیبپذیرش چه کار کند؛ اما کسی در همین حوالی، به کمک او میشتابد.