در این روز معمولی گمان میکردم لباس سفید عادی به تن داشته باشی، اما تو بازهم مرا غافلگیر کردی. با این ساتن نازک قرمز مانند ماهی کوچکی در تنگ آب که رقص کنان برای خود آواز عشوه میخواند میمانی و من دوباره در افکارت گرهی خواهم زد و در فضایی آکنده از بوی گلهای قرمز غرق خواهم شد... .
در من شیاری است مانند گسل، یک من در آن زندانیست؛ یک من به وسعت تمام تو! یک من که بدجور درگیر تو است، یک منِ پر شیار... و من، تو را، در شیار تنهاییهایم، چون نور میبینم.
دلقکهای عزیز! واقعاً برای تخریب حرفهی شما متاسفم! دلقک خوبی بودن، سخت است... از همانها که ساعتها بدون زله شدن، نقش بازی میکنند...! با اینحال، حسی در قعر وجودم میگفت من دلقک خوبی نیستم. تمام پیکرم به هوای لبخند مردم تخریب شد، اما گویی تمام وجود من برای این تودهی جمعیت، کافی نبود... .
در راستای خیابان و در کنار صندوق پست، غمنامهای را از پرندگان سراغ میگیرم. در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند؛ گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم... . اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است؛ چیزی از آن نمیفهمم. هنوز هم منتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشوم، اما بازهم منتظر معجزهای میمانم... .
آه از کشتار فجیع حس من میان دستهای مردانهی تو! داد از فریادهای خفهام پشت لبخندهای مصنوعی تو! آه از قلب مستعمرهای که شده چنگ در چنگ استعمار تو! بینوا اشک چشم من که غلتیده، افتاده بر شانهی تو! من به چه حکم، زندانی شدهام در بند پنجمین سلول حرف تو؟ میسوزد انگشت کوچکم، از قولهای دروغین و پوچ تو افتاده بر رویم، نام یک جانی مطابق حکم، ضربهی چوب تو! واژهها در ذهنم مبهوت شدهاند بیشک، از بیرحمی و سقاوت و دل سنگ تو! در پیلهی خودساختهام، به دام افتادهام سوخت تمام آرزویم را، آتش حسد تو! میان بازوان تو، استکبار آموختهام بینهایت ستم دیده، تنها مؤنث قلمروی تو! گوشهای از قلب تو، فرتوت شدهام حق مرگ را هم از من سلب کرده، ابروهای درهمکشیدهی تو!
میخواهم پردهای ز سـ*ـینهام بگشایم. قلم بر دل میگذارم تا ریتمش در جورچین ذهنت نمایان کند. میدانی؛ من از آن سوگولی که تو را وارهاند به سمت خود هراس دارم. آن شبی که غرش باد میوزید را به یاد داری؟! خوف تو مرا پریشانحال خود کرد. ذهنم را مقصد تو قرار دادم تا نسیمِ فرح، روحت را نوازش دهد. ریگی در کفش خود نداشته، صادقه در دلم، عاشقانه زمزمهی توست. فرسنگها از هم فاصله داریم. گاه تجسم حضورت، عطر شیرینی از خاطرهها را در من زنده کرده و کشالهوار سوی تو پر میکشم. الهامبخش روح و روانی دل را به هر سو میکشانی چو دُر گرانبهایی، خاطر نشان مهرجانی مهرجانان، مهرجان.
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آنچه تصور میکرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکستهاش، گوش آسمان را کَر کند.
هنگامی که چشم گشودم خود را میان مردمی یافتم که عقاید فرسودهی خود را مانند گرز آهنین بر سرم میکوبیدند و آرزوهایم را لگد مال میکردند. خاطرات گذشته مرا در خود حل کرده بود و درهای امید را به رویم بسته بود. و هنگامی که سراسر غرق در تاریکی این دنیا بودم، روشنایی وجودت مرا از برزخ وجدان رهایی داد.
زخم میزنی و نمیدانی ثبات جهانت لبخند کودکانهی من است. به بندم میکشی و خودت از نفسکشیدن میایستی. وجودت را از چشمان عصیانگرم دریغ میکنی؛ اما نمیدانی این تو بودی که از آغاز دیدارمان آتش به مخمل این جان لطیف زدی. نگاهت را دریغ، خندههایت را پنهان، دوریات را مجاز و من عاجز از ترس تو و اطرافیانم؛ همان اطرافیانی که پیوند یک خانواده را گسستند. من مادرم نیستم، من افرا هستم. من موهایم رد جادو دارد، خامت میکنم، خواهی دید.
باران که بارید برگها که ریخت اشکها که دمید قلبها که سرید دلها تنگ شد غمها سرد شد آغوش درد شد و اما یک نفر دستش یخ شد!