«زیباترین معجزه هستی؛ بودی که وسوسهام کردی..
معجزه بهشتی بودی که عاشق پیشهام کردی!»
معجزه عشق تو مرا آشفته و حیران کرد؛ اما نفهمیدم که حوا هم گول سرخی سیب را خورد و عاشق شد!
عشق تو همچنون شمشیری براق اما زهرآلود بود که اندکاندک در وجودم فرو رفت!
نفمهمیدم؛ اما تو خوب میدانستی که این عشق بیمار است!
عشق بیماری که خنده را از لبانم زدوده است..
روح سرکشم را بیتاب و بیقرار کرده است!
جسم نحیفم را ضعیف کرده است
و کلام را بر من حرام کرده است..
تضاد این روزهای زندگیام عشق بیماری شده است که گریبان را بر من تنگ کرده است و هر لحظه مرا در سیاهی مطلق فرو میبرد!
اما درمان چیست؟!
درمان این عشق بیمار چیست؟! نکند درمانش همانند گنجی در قلعهای دفن شده زیر آب اقیانوسها است که برای کشفش باید خطر را در آ*غو*ش بگیری که شاید موفق شوی و شاید شکار تاریکی اعماق آن شد.
سلام سردارِ آسمانی.
سلام مجاهد راه حق و خدا.
سلام اسطورهی کودکیهایم.
سلام قهرمان کودکان مظلوم و بیگنـ*ـاه.
چهل روز از نبود وجودت در هستی بیکران میگذرد؛ چهل روز میگذرد که سردار بیباک ایرانمان را به دستان خاک سپردهایم.
سردار، چه عاشقانه پرِ پرواز را به سوی عرش الهی گشودی و چه عاشقانه راهی خانهی ابدیات شدی!
چه مظلومانه تو را پرپر کردند و چه راحت تو را زیر علامتهای سؤال قرار دادند.
چه راحت وجودت را انکار کردند و تو را کوچک شمردند.
چه کردی با دلهای بیقرارمان، سردار؟
تو بودی که عشقت در وجود تکتک آدمها نفوذ کرده است و به عشق تو آمادهاند تا جان فدا کنند؟
با دلهایمان چه کردی که جان را فدای راهت میکنیم تا اهدافت را به ثمر برسانیم و سخت انتقامت را از دشمنان بگیریم؟
سردار دلها، خونت حقیقتی تلخ را برایمان آشکار کرد که در بیان و توصیفش عاجز هستیم.
آتش عشقی که بی مهابا، قلب مادرشان را نشانه گرفته؛
یکی لبریز از خشم و انتقام، دیگری تنها مشتش را میفشارد، از درون فرو میریزد و دعوت به آرامش میکند. قلبهایشان به هم گره خورده؛
ولی خاکسترهای این عشق سوزان، جان دیگری را بازیچه قراره داده، تا فاجعهای دیگر رقم بزند؛
اما این بار او تسلیم نمیشود!
زندگی چرخهای از تکرارهاست، چرخهای از تناقضها...
چرخهای که به دست بازی سرنوشت برای گروهی شیرین رقم میخورد و برای گروهی تلخ!
چرخهای که پایانش یا به دست خودمان رقم میخورد، یا به دست خدایمان و یا به دست دیگری...
زیبا زیستند، شیرین زندگی کردند؛ اما تلخ به پایان رسیدند.
پَر پروازشان را گشودند و ناخواسته راهی اوج آسمانها شدند.
یکی تحصیل کرده، یکی با خانواده، یکی دانشجو، یکی نوزارد و یکی تازه عروس و داماد...
همگی ناخواسته و به اشتباه پَر پروازشان سوخت و خاکستر شدند.
سرنوشتشان سقوط نبود؛ اما پروازشان با سقوط همراه شد...
فاخته جان؛
آن روزها تو فاخته بودی و من کبوتر جلد پنجرهای که به سوی مهد تو گشوده میشد.
این عاشق عاطل و باطل، شب تا صبح و صبح تا شب را به امید دیدار آن دو گوی سیاه که شبسیاهش را به سحرگه امید گره میزد، کنار همان پنجره میگذراند.
آه! کلمات عاجزند از توصیف حس زیبای کنار رفتن پردهای که مرز بود میان چشمانمان!
مرگ! کلمهای که مو را به تن آدم سیخ میکند!انتقام!تلافی!دختری که تقاص میدهد!دختری که به پای گذشتهاش میسوزد!اشتباهی در کودکی...دنیای جوانیاش را ویران میکند!صدای زجههایش در خندههایی که بوی مرگ میدهد، گم میشود!آیا پونه از این سایهی شوم رهایی مییابد؟!
سام و خونوادش به دلیل مشکلاتی راهی کرمان میشن خونه پدربزرگه سام ، خانواده 4نفره ای برای تنها نبودن و کمک حاله مادر بزرگ و پدر بزرگه سام خونه آنها زندگی میکردند و دختری زیبا روی و زیبا خویی دارند و طی اتفاقاتی این دو نفر مجبور میشن...
روزای بارونی ... روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته ... گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه ... درد نبودن کسی که یه روزی بوده ... یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی ...
همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد ... شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد ...
روزای بارونی ... بازی سرنوشته ... امتحان پس دادن بنده هاست ... خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن ... وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن ... یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد ... یعنی عاشق تر می شن ... و پیش خدا عزیز تر ... یا اینکه ... سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن ... اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته ... این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین ... وگرنه سزاتون سقوطه!
«رؤیاها ساخته شدهاند تا برآورده شوند!»
رؤیاهایت بزرگند؟ کوچکند؟ اصلاً هیچ رؤیایی داری؟
رؤیاداشتن زیباست؛ اما نکتهای هم وجود دارد.
همیشه در خوبی، بدی هم هست. در روشنایی، سیاهی پرسه میزند.
در زیبایی، زشتی نهفته است وَ...
در رؤیا، کابوس نیز پنهان است!
پس مراقب رؤیاهایت باش، قبل از اینکه بهسمت تباهی برود!
آخرین نفسهایم را در قلبم حبس کردهام.
اشک در چشمانم حلقه میزند. اما از دوست داشتن او دست نمیکشم.
نفسهایم بوی درد میدهند. بوی اخطار سوختهای که زیر پایش له شد.
نمیدانم چرا تلاشی نمیکنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با
سرنوشت کنار بیام.
آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.
خانوادهی رمان ۹۸، با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
سایت رمان 98 همواره بروز ترین رمانهای نویسندگان را در اختیار اقشار مختلف جامعه میدهد تا به دلیل علاقه افراد به تکنولوژی امکان خواندن کتابهای متنوع را برای همه سنین راحتتر کند و سرانهی مطالعه جامعه رارونق بخشد.
هم چنین بخش انجمن سایت با هدف کمک و حمایت به افرادخوش ذوق و با استعداد ایجاد گشته تا ضمن نشر آثار در بهبود قلم عزیزان نیز سهمی داشته باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ۹۸ | دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.