سالیان سال از آن ماجرای هولناک و شکست سخت و قسمی که خورده گذشته و اکنون پیشگویی میگوید او دوباره حمله میکند. قرنها پیش به کمک جادوگری نامرد حمله کرد؛ اما حال چه کسی میداند به کمک چه کسی؟ اویی که فراموش کرده خداوند هیچگاه بندگانش را رها نمیکند و همواره افرادی هستند که با کمک خداوند او را شکست میدهند. افرادی مانند آیریس؛ دختری با موهای سپید و یارانش. و به راستی که «شیطان» از آیریس میترسد.
در من شیاری است مانند گسل، یک من در آن زندانیست؛ یک من به وسعت تمام تو! یک من که بدجور درگیر تو است، یک منِ پر شیار... و من، تو را، در شیار تنهاییهایم، چون نور میبینم.
آماجت از رسوخ به آرزوهای منواجم چه بود که سلاخی از تبار عشق و تیشهای از جنس «ما» داشت؟! تژگاه رخسارت نشتری به قبضهی زندگی این من جاویدان داشت و التفاف نگاهمان دشنهای بر قلب خائنین محبتنما؛ اما تو چرا؟ شهر آرزوهایم را به آتش زدی و همین عوام اهتمامجو، تکاپویی ز تب تند عاشقیِ جهان، سر بر آوردند و خنجری زهراگین را در دل فانویل فرو کردند. تنها بانوی سرزمین رؤیاهایم و تنها مصدوم این جنگ ناعادلانه بودم!
دلقکهای عزیز! واقعاً برای تخریب حرفهی شما متاسفم! دلقک خوبی بودن، سخت است... از همانها که ساعتها بدون زله شدن، نقش بازی میکنند...! با اینحال، حسی در قعر وجودم میگفت من دلقک خوبی نیستم. تمام پیکرم به هوای لبخند مردم تخریب شد، اما گویی تمام وجود من برای این تودهی جمعیت، کافی نبود... .
همیشه در تنگنای یک خاموشی مطلق، روشنایی عمیقی نیز وجود دارد؛ اما گاهی داشتنِ این روشنایی زیبا، تاوان هم دارد. همانطور که یک چیز خوب، بدی هم دارد! جنگ تمام شده است؛ ولی همچنان دشمنان باقی ماندهاند. خونها ریخته شدهاند؛ ولی هنوز هم خونها برای ریختهشدن فراوانند و زندگی برای یک روح مرده، باز هم میتواند معنای زندگی داشته باشد! و اما اینبار و در این داستان، شیطان دیگر کیست؟ شیطانِ اهریمن و هیولای خونخوار، کیست؟
هنگامی که چشم گشودم خود را میان مردمی یافتم که عقاید فرسودهی خود را مانند گرز آهنین بر سرم میکوبیدند و آرزوهایم را لگد مال میکردند. خاطرات گذشته مرا در خود حل کرده بود و درهای امید را به رویم بسته بود. و هنگامی که سراسر غرق در تاریکی این دنیا بودم، روشنایی وجودت مرا از برزخ وجدان رهایی داد.
زندگی پر از فراز و نشیبهاست! لیانای داستان ما هم گذشته بسیار سختی رو پشت سر گذاشته و به امید اینکه آیندهی روشنتری داشته باشه، روزهاش رو میگذرونه اما تقدیر همیشه هم قرار نیست فقط و فقط ضربه بزنه، بلکه گاهی هم یک دفعه یک چیزایی رو بهت میده که همیشه توی رویاهات میدیدی! لیانا هم طی اتفاقاتی معجزهی واقعی رو حس میکنه و در این راه با افرادی خاص آشنا میشه که آیندهش رو رقم میزنن؛ خصوصاً کسی که عشقِ لیانا میشه.