آماجت از رسوخ به آرزوهای منواجم چه بود که سلاخی از تبار عشق و تیشهای از جنس «ما» داشت؟! تژگاه رخسارت نشتری به قبضهی زندگی این من جاویدان داشت و التفاف نگاهمان دشنهای بر قلب خائنین محبتنما؛ اما تو چرا؟ شهر آرزوهایم را به آتش زدی و همین عوام اهتمامجو، تکاپویی ز تب تند عاشقیِ جهان، سر بر آوردند و خنجری زهراگین را در دل فانویل فرو کردند. تنها بانوی سرزمین رؤیاهایم و تنها مصدوم این جنگ ناعادلانه بودم!